گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد سوم
79)
از سخنان آن حضرت (ع ) پس از جنگ جمل در نكوهش زنان
(در اين خطبه كه پس از جنگ جمل و در نكوهش زنان ايراد شده است و با عبارت (معاشر الناس ان النساء نواقص الايمان ) (اى مردم همانا زنان از ايمان كم بهره اند) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى درباره نقصان و كم بهره بودن زنان از ايمان ، كه منظور معاف بودن آنان از نماز در ايام قاعدگى است بحث تاريخى مفصل زير را ايراد كرده است


) :
تمام اين فصل از گفتار على عليه السلام درباره عايشه است . اصحاب (معتزلى ) ما هيچ گونه اختلافى ندارند كه عايشه در آنچه كرده خطا كرده ، ولى معتقدند كه توبه كرده است و در حالى كه از گناهان خود تائب بوده درگذشته است و از اهل بهشت مى باشد. هر كس ‍ در سيره و اخبار كتابى تصنيف كرده نوشته است كه عايشه از سرسخت ترين مردم نسبت به عثمان بوده است . تا آنجا كه جامه يى از جامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را بيرون آورد و در خانه خود بر چوبى نصب كرد و به هر كس به خانه اش مى آمد مى گفت : اين جامه رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه هنوز كهنه و پوسيده نشده است و حال آنكه عثمان سنت و آيين پيامبر صلى الله عليه و آله را كهنه و فرسوده كرده است .
گويند نخستين كس كه عثمان را نعثل ناميد - و نعثل يعنى كسى كه موهاى ريش و بدنش انبوه است - عايشه بوده و همواره مى گفته است : نعثل را بكشيد كه خدايش او را بكشد!
مدائنى در كتاب الجمل خود روايت كرده است : چون عثمان كشته شد عايشه در ميكه بود و چون به شراف رسيد از خبر كشته شدن عثمان آگاه شد. او شك ئو ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد. به همين سبب گفت : نعثل از رحمت خدا دور باد، دور بودنى ! اى كسى كه انگشت تو شل است (377) بشتاب ! اى ابوشبل و اى پسر عمو شتاب كن . گويى هم اكنون به انگشت او مى نگرم كه مردم شتابان همچون هجوم شتران با او بيعت مى كنند.
گويد : چون عثمان كشته شد طلحه كليدهاى بيت المال و شتران گزنده و چيزهاى ديگرى را كه در خانه عثمان بود برداشت ، ولى چون كار خلافت او تباه شد و صورت نگرفت ، آنها را به على بن ابيطالب پس داد.
اخبار عايشه در بيرون رفتن او از مكه به بصره ، پس از كشته شدن عثمان
ابومخنف لوط بن يحيى ازدى در كتاب خود مى گويد : چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه كه در مكه بود رسيد، شتابان به سوى مدينه حركت كرد و مى گفت : اى صاحب انگشت شل بشتاب ، خدا پدرت را بيامرزد! همانا مردم طلحه را شايسته و سزاوار خلافت مى دانند. چون به شراف رسيد عبيدالله بن ابى سلمه ليثى با او روبرو شد. عايشه از او پرسيد : چه خبر دارى ؟ گفت : عثمان كشته شد. عايشه سپس پرسيد : پس از آن چه شد؟ عبيد گفت : كارها براى آنان به بهترين انجام يافت و با على بيعت كردند. گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد اگر اين كار صورت بگيرد. واى بر تو! بنگر چه مى گويى . گفت : اى ام المومنين ! حقيقت همان است كه با تو گفتم . عايشه شروع به هياهو و نفرين كرد. عبيد گفت : اى ام المومنين ترا چه مى شود؟ به خدا سوگند، ميان دو كرانه مدينه هيچ كس را شايسته تر و سزاوارتر از او براى خلافت نمى بينم و در همه حالات او براى مثل و مانندى نمى يابم ؛ به چه سبب به ولايت رسيدن او را خوش نمى دارى ؟ عايشه به او پاسخ نداد.
گويد : به طرق گوناگون روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان در مكه به عايشه رسيد، گفت : خدايش از رحمت دور بدارد! اين نتيجه كارهاى خودش بود و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست .
گويد : قيس بن ابى حزم روايت مى كند و مى گويد : در سالى كه عثمان كشته شد حج گزارده است و هنگامى كه خبر مرگ عثمان به عايشه رسيد همراه او بوده است كه عايشه آهنگ مدينه كرد. قيس مى گويد : ميان راه مى شنيده كه عايشه مى گفته است . اى صاحب انگشت شل ، بشتاب . و هر گاه از عثمان نام مى برده مى گفته است : خداوند او را از رحمت خود دور بدارد! تا آنكه خبر بيعت با على به او رسيده است . قيس مى گويد : در اين هنگام عايشه گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمين مى افتاد. و فرمان داد شترانش را به مكه برگردانند. من هم با او به مكه رفتم . ميان راه گاه مى ديدم با خود چنان سخن مى گويد كه پندارى با كسى سخن مى گويد و مى گفت : پسر عفان را مظلوم كشتند! من به او گفتم : اى ام المومنين ، مگر همين دم نشنيدم كه مى گفتى خداوند او را از رحمت خويش دور بدارد؟ و من پيش از اين ترا در حالى ديده ام كه نسبت به عثمان از همه خشن تر و زشتگوتر بوده اى . گفت : آرى چنين بود، ولى چون در كار او نگريستم آنان نخست از او خواستند توبه كند و چون ماننت سيم پاك و سپيد شد، در حالى كه روزه بود و محرم ، در ماه حرام به سوى او هجوم بردند و كشتندش
گويد : از طرق ديگر روايت شده است كه چون خبر كشته شدن عثمان به عايشه رسيد گفت : خدايش از رحمت دور بدارد! گناهش ‍ او را كشت و خداوند قصاص كارهايش را از او گرفت . اى گروه قريش ، مبادا كشته شدن عثمان شما را اندوهگين سازد آن چنان كه آن مرد سرخ روى ثمود قوم خود را اندوهگين و درمانده كرد. همانا سزاورارترين مردم به حكومت ذوالاصبع (طلحه ) است . و همينكه اخبار بيعت با على عليه السلام به او رسيد گفت : بيچاره و درمانده شوند كه هرگز حكومت را به خاندان تيم باز نمى گردانند.
طلحه و زبير براى عايشه كه در مكه بود نامه يى نوشتند كه : مردم را از بيعت با على بازدار و خونخواهى عثمان را آشكار ساز. آن نامه را همراه خواهرزاده عايشه يعنى عبدالله بن زبير براى او فرستاد. عايشه چون آن نامه را خواند ستيز خود را ظاهر ساخت و آشكارا خونخاه عثمان شد. ام سلمه (رض ) هم در آن سال در مكه بود و چون رفتار عايشه را ديد خلاف او رفتار كرد و دوستى و يارى على عليه السلام را آشكارا ساخت . و اين به مقتضاى ستيز و عداوتى است كه در سرشت هووها نسبت به هم وجود دارد.
(378) ابومخنف مى گويد : عايشه براى فريب ام سلمه و تشويق او به قيام براى خونخواهى عثمان پيش او آمد و گفت : اى دختر ابى اميه ! تو از ميان همسران رسول خدا (ص ) نخستين كسى هستى كه هجرت كردى وانگهى از همه زنان پيامبر بزرگترى و آن حضرت از خانه تو نوبت را ميان ما تقسيم مى فرمود و جبريل در خانه تو از همه جا بيشتر آمد و شد داشت . ام سلمه گفت : اين سخنان را به چه منظورى مى گويى ؟ عايشه گفت : عبدالله بن زبير به من خبر داد كه آن قوم نخست از عثمان خواستند توبه كند و همينكه توبه كرد او را در حالى كه روزه بود در ماه حرام كشتند. اينك من تصميم گرفته ام به بصره بروم ، طلحه و زبير هم همراه من خواهند بود. تو هم با ما بيرون بيا شايد خداوند اين كار را به دست ما و وسيله ما اصلاح فرمايد. ام سلمه گفت : تو ديروز مردم را بر عثمان مى شورانيدى و درباره او بدترين سخنان را مى گفتى و نام او در نزد تو چيزى جز نعثل نبود، و تو خود منزلت على بن ابيطالب را در نظر رسول خدا مى شناسى ، آيا مى خواهى برخى را به تو تذكر بدهم . عايشه گفت : آرى . ام سلمه گفت : آيا به خاطر دارى ، روزى من و تو در حضور پيامبر از مكه بازمى گشتيم و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از گردنه (قديد) فرود آمد در سمت چپ با على در گوشه يى خلوت كرد و چون مدت گفتگوى آنان طول كشيد تو خواستى پيش آن دو بروى و سخن آنان را قطع كنى ؛ ترا از آن كار بازداشتم ، نپذيرفتى و به آن دو هجوم بردى . اندكى بعد گريان برگشتى پرسيدم : ترا چه شده است ؟ گفتى : در حالى كه آن دو آهسته سخن مى گفتند شتابان پيش رفتم و به على گفتم : از نه شبانه روز زندگى پيامبر فقط يك شبانه روز آن به من تعلق دارد، اينك اى پسر ابى طالب ! چرا مرا با اين يك روز خودم آزاد نمى گذارى ؟ در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله خشمگين و در حالى كه از خشم چهره اش سرخ شده بود روى به من كرد و فرمود : بر جاى خود برگرد! به خدا سوگند هيچكس از افراد خانواده من و مردم ديگر على را دشمن نمى دارد مگر اينكه از ايمان بيرون است و من پيشيمان و درمانده برگشتم . عايشه گفت : آرى اين موضوع را به ياد دارم
ام سلمه گفت : باز موضوع ديگرى را به ياد تو مى آور. آيا به خاطر دارى كه من و تو در خدمت پيامبر بوديم ، تو مشغول شستن سر پيامبر بودى و من مشغول تهيه كشك و خرما - كه آنرا دوست مى داشت - بودم ، در همان حال پيامبر سر خود را بلند كرد و فرمود (اى كاش مى دانستم كه كداميك از شما صاحب آن شترى هستيد كه موهاى دمش انبوه است و سگان حواب بر او پارس مى كنند و او از راه راست منحرف است .) من دست خود را از ميان كشك و خرما بيرون كشيدم و گفتم : از اين موضوع به خدا و رسول خدا پناه مى برم . سپس پيامبر بر پشت تو زد و فرمودند : (بر حذر باش كه تو آن زن نباشى ) سپس خطاب به من فرمودند (اى دختر ابى اميه ، مبادا كه تو آن زن باشى ، اى حميراء (عايشه ) باش كه من تو را از آن كار بيم دادم و برحذر داشتم .)
عايشه گفت : آرى اين را هم به ياد دارم .
ام سلمه گفت : اين موضوع را هم به ياد تو آورم كه من و تو در سفرى همراه رسول خدا بوديم ، على در آن سفر عهده دار نگهدارى كفشها و جامه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه آنها را مرمت مى كرد و مى شست . قضا را يكى از كفشهاى پيامبر سوراخ شد، على آت ن را برداشت و در سايه خار بنى نشست و به مرمت آن مشغول شد. در اين هنگام پدرت همراه عمر آمدند و اجازه خواستند. من و تو پشت پرده رفتيم . آن دو وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با پيامبر سخن گفتند، سپس گفتند : اى رسول خدا، ما نمى دانيم تو چه مدت ديگر با ما خواهى بود، اگر مصلحت مى دانى به ما بگو پس از تو خليفه چه كسى خليفه ما خواهد بود تا پس از تو او براى ما پناهگاه باشد، پيامبر صلى الله عليه و آله به آن دو نفر فرمود : همانا كه من هم اكنون جايگاه او را مى بينم و اگر او را معرفى كنم از او پراكنده خواهيد شد، همانگونه كه بنى اسرائيل از هارون بن عمران متفرق شدند. آن دو سكوت كردند و بيرون رفتند، و چون ما از پس پرده بيرون آمديم تو كه نسبت به پيامبر از ما گستاختر بودى ، گفتى : اى رسول خدا، چه كسى خليفه ايشان خواهد بود؟ فرمود : مرمت كننده كفش . به دقت نگريستم كسى جز على نديد. تو گفتى : اى رسول خدا، من كسى جز على را نمى بينم . فرمود : آرى هموست . عايشه گفت : اين را هم به خاطر دارم . ام سلمه گفت : بنابراين ، خروج و قيام تو چه معنى دارد؟ عايشه گفت : به منظور اصلاح ميان مردم مى روم و به خواست خداوند در اين كار اميد اجر دارم . ام سلمه گفت : خود دانى . عايشه از پيش او برگشت
ام سلمه آنچه را گفته بود و پاسخى را كه شنيده بود براى على عليه السلام نوشت .
مى گويم : اگر بگويى كه اين موضوع نص صريح بر امامت على عليه السلام است ، بنابراين تو و ياران (معتزلى ) تو در اين باره چه مى گوييد؟
مى گويم : هرگز اين موضوع آن چنان كه تو پنداشته اى نص نيست ، زيرا پيامبر نفرموده است او را خليفه كرد. بلكه فرموده است : (اگر مى خواستم كسى را خليفه كنم او را خليفه مى كرد. ) معنى اين كلام حصول استخلاف نيست . البته مصلحت مكلفان در آن بوده اگر پيامبر (ص ) مامور مى بودند كه در مورد امام پس از خود نص اظهار فرمايد و اين هم به مصلحت آنان بوده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله آن را با آراء خودشان واگذاشته و كسى را معين نفرموده است آنان براى خود هر كسى را كه خواسته اند انتخاب كنند.(379)
هشام بن كلبى در كتاب الجمل خويش آورده است كه ام سلمه از مكه نامه يى به على عليه السلام نوشته و در آن چنين گفته است :
اما بعد، طلحه و زبير و پيروان ايشان كه پيروان گمراهى هستند مى خواهند همراه عايشه به بصره بروند. عبدالله بن عامر كريز همراه ايشان است . او مى گويد : عثمان مظلوم كشته شده است و آنان خونخواه اويند. خداوند با نيرو و ياراى خود آنان را مكافات خواهد فرمود. و اگر نه اين است كه خداوند ما را از خروج نهى فرموده است و فرمان داده است كه در گوشه خانه بنشينيم بيرون آمدن در خدمت تو را رها نمى كنم و از يارى ، تو باز نمى ايستاد. اينك پسر خودم عمر بن ابى سلمه را كه همچون خودم و جان من است به حضورت گسيل داشتم . اميرالمومنين ! نسبت به او سفارش به خير فرماى .
گويد : چون عمر بن ابى سلمه به حضور على عليه السلام رسيد على او را گرامى داشت و عمر همچنان در خدمت على عليه السلام بود و در همه جنگهاى آن حضرت با او بود. اميرالمؤ منين او را به امارت بحرين گماشت و به يكى از پسر عموهايش فرمود : شنيدم عمر بن ابى سلمه شعر مى گويد، چيزى از شعر او براى ما بفرست . او ابياتى را فرستاد كه بيت نخست آن چنين بود :
(اى اميرالمؤ منين ، اينك كه مرا بلند آوازه فرمودى خويشاوندى ترا پادشاهى سرشار ارزانى داراد!)
گويد : على عليه السلام از شعر او تعجب كرد و او را استحسان فرمود.
نامه ام سلمه به عايشه
از جمله سخنان مشهورى كه گفته شده است اين است كه ام سلمه - كه رحمت خدا بر او باد - براى عايشه نامه زير را نوشته است :
(380) (همانا تو سپر و دژ ميان رسول خدا صلى الله عليه و آله و امت اويى و حجاب براى تو به پاس حرمت او مقرر شده است . قرآن دامنت را برچيده و جمع كرده است ، آن را آشكار ساز. در گوشه خانه ات بنشين و دامن خود را به صحرا مكش . اگر سخنى از پيامبر صلى الله عليه و آله را فريادت آورم - كه آن را مى دانى - چنان خواهى شد كه گويى مار سياه و سپيده ترا گزيده است وانگهى اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله ترا ببيند كه بر شتر تندرو نشسته اى و از آبشخورى به آبشخورى مى روى و عهد او را رها كرده و پرده اش را دريده اى چه خواهى گفت ؟ همانا ستون دين بر زنان پا برجا نمى شود و رخنه آن با ايشان ترميم نمى گردد. صفات پسنديده زنان آهسته و پوشيده سخن گفتنن و شرم و آزرم است . گوشه خانه ات را آرامگاه خود قرار بده تا رسول خدا را بر آن حال ديدار كنى .
عايشه گفت : من به خيرخواهى و پند و اندرز تو آگاهم و بدانگونه كه پنداشته اى نيست . من از انديشه تو ناآگاه نيستم ، كه اگر درنگ كنم و بمانم گاهى نيست و اگر بروم به قصد اصلاح ميان دو گروه از مسلمانانم .
اين موضوع را ابومحمد بن قتيبه در كتبا خود كه در (غريب الحديث ) تصنيف كرده است در باب ام سلمه به اين شرح كه برايت مى آورم نقل كرده است .
چون عايشه آهنگ بصره كرد، ام سلمه پيش او رفت و به او چنين گفت :
(همانا كه تو دژ ميان رسول خدا و امت اويى و حجاب تو بر پايه حرمت آن حضرت استوار شده است . قرآن دامنت را جمع كرده است ، آن را آشكار مساز. در گوشه خانه خود آرام بگير و دامن بر صحرا ميفشان . خداوند خود پاسدار اين امت است . اگر رسول خدا مى خواست در اين باره به تو سفارشى فرمايد بدون ترديد مى فرمود بلكه ترا از سير و سفر در شهرها نهى مى فرمود و اينك كژروى مى كنى ، كژ روى . پايه و ستون اسلام بر فرض كه كژى پيدا كند با زنان راست و استوار نمى شود و اگر رخنه يى پيدا كند با آنان ترميم نمى گردد. كارهاى پسنديده زنان دامن زير پاى كشيدن ، آزرم و كوتاه گام برداشتن است . اگر پيامبر صلى الله عليه و آله ترا در صحرا و فلاتها بر ناقه تندرو ببيند كه از آبشخورى به آبشخور ديگر مى روى به او چه خواهى گفت ؟ سير و حركت تو در نظر خداوند است و سرانجام در رستاخيز به حضور پيامبر خواهى رسيد در حالى كه پرده حجاب را دريده و عهد او را ترك كرده اى . اگر من اين راهى را كه تو مى پيمايى بپيمايم و سپس به من گفته شود به بهشت درآى ، از اينكه محمد صلى الله عليه و آله را در حالى ديدار كنم كه حجاب او را دريده باشم ، آزرم خواهم كرد و آن حجاب را او بر من مقرر داشته است . اينك خانه خود را دژ خود و پوشش خود را آرامگاه خويش قرار ده تا به همان حال او را ديدار كنى و تو در آن حال بيشتر مطيع فرماين خدا خواهى بود و بيشتر يارى مى دهى از اينكه مرتكب كارى شوى كه دين آنرا جايز و روا ندانسته است . بنگر آنچه را كه در دين جايز و رواست انجام دهى ، و اگر براى تو سخنى را كه خود مى دانى بگويم چنان خواهد بود كه مار پير و سياه و سپيد ترا گزيده باشد.)
(381) عايشه گفت : پند و خيرخواهى ترا مى دانم ولى آنچنان كه تو پنداشته اى نيست و بسيار راه خوبى است . راهى كه در آن گروهى كه مى خواهند جنگ كنند و به من متوسل شده اند، تا اصلاح كنم ، بنابراين اگر در خانه بنشينم عيبى ندارد و اگر هم بيرون روم در كارى است كه مرا از آن چاره نيست و بايد از اينگونه كارها انجام دهم .
مى گويم : اين سخن عايشه سخن كسى است كه براى خروج و قيام معتقد به فضيلت است با آنكه مى داند خطا و اشتباه است و بر آن پافشارى مى كند.
چون عايشه آهنگ حركت به سوى بصره كرد براى او در جستجوى شتر تنومندى برآمدند كه هودج او را بر دوش كشد. يعلى بن اميه شتر معروف خود را كه نامش (عسكر) و بسيار تنومند و قوى بود آمد. عايشه چون آن شتر را ديد پسنديد. شتربان با عايشه درباره قوت و استوارى آن شتر به گفتگو پرداخت و ضمن آن نام شتر را بر زبان آورد. عايشه همينكه كلمه (عسكر) را شنيد انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و گفت : آنرا ببريد، مرا به آن نيازى نيست . و به ياد آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى او از اين شتر نام برده و او را از سوار شدن بر آن منع كرده است . عايشه دستور داد شتر ديگرى براى او پيدا كنند و چون شترى كه شبيه او باشد پيدا نشد جل و روپوش آن شتر را عوض كردند و به عايشه گفتند : شترى نيرومند و پرنيروتر از آن برايت پيدا كرديم و همان شتر را پيش ‍ او آوردند كه به آن راضى شد.
ابومخنف مى گويد : عايشه به حفصه هم پيام فرستاد و از او خواست خروج كند و همراه او حركت كند. خبر به عبدالله بن عمر رسيد . پيش خواهر آمد و سوگندش داد كه چنان نكند و او از اينكه آماده حركت شده بود ماند و بارهايش را پياده كردند.
مالك اشتر از مدينه خطاب به عايشه كه در مكه بود چنين نوشت :
اما بعد، همانا تو همسر رسول خدا صلوات الله عليه و آله هستى و آن حضرت ترا فرمان داده است كه در خانه خود آرام و قرار بگيرى ، اگر چنان كنى براى تو بهتر است و اگر بخواهى چوبدستى خود را بر دست گيرى و روپوش خود را فروافكنى و براى مردم خود را آشكار سازى من با تو جنگ خواهم كرد تا ترا به خانه ات و جايگاهى كه خدايت براى تو پسنديده است برگردانم .
عايشه در پاسخ او نوشت : اما بعد، تو نخستين عربى هستى كه آتش فتنه را برافروخت و به تفرقه فرا خواند و با پيشوايان مخالفت كرد و براى كشتن خليفه كوشش كرد. بخوبى مى دانى كه خداوند عاجز نيست و از تو انتقام خون خليفه مظلوم را خواهد گرفت . نامه ، تو به من رسيد آنچه را؛ در آن بود فهميدم و بزودى خداوند شر تو و كسانى را كه در گمراهى و بدختى به تو تمايل دارند از من كفايت خواهد فرمود. انشاءالله .
ابومخنف مى گويد : چون عايشه در مسير خود به منطقه حواءب - كه نام آبى از خاندان عمر بن صعصعه است - رسيد سگها بر او پارس كردند، تا آنجا كه شتران سركش رم كردند. يكى از همراهان عايشه به ديگران گفت : مى بينيد سگهاى حواءب چه بسيارند و پارس كردن آنان چه شديد است ؟ عايشه لگام شتر را گرفت و گفت : اينها سگهاى حواءب هستند . مرا برگردانيد، برگردانيد كه شنيدم رسول خدا چنين مى فرمود... و آن خبر را يادآور شد. كسى از ميان قوم گفت : خدايت رحمت كناد! آرام باش كه از حواءب گذشته ايم . عايشه گفت : آيا گواهى داريد!؟ براى او پنجاه عرب بيابانى را آوردند و به آنان جايزه اى دادند و همگى براى او سوگند خوردند كه اينجا آب حواءب نيست و عايشه به راه خود ادامه داد. و چون عايشه و طلحه و زبير به ناحيه (حفرابى موسى ) كه نزديك بصره است رسيدند، عثمان به حنيف كه در آن هنگام كارگزار على عليه السلام بر بصره بود، ابوالاسود دوئلى را پيش آنان فرستاد تا از نيت ايشان آگاه گردد. او پيش عايشه رفت و از سبب حركتش پرسيد. گفت : درصدد خونخواهى عثمانم . ابوالاسود گفت : كسى از كشدنگان عثمان در بصره نيست . گفت : راست مى گويى آنان در مدينه و همراه على بن ابيطالب هستند؛ من آمده ام تا مردم بصره را براى جنگ با او آماده كنم و تحريض كنم . چگونه است كه از تازيانه عثمان بر شما اصابت مى كرد خشمگين شويم و از شمشيرهاى شما براى عثمان به خشم نياييم ؟ ابوالاسود به او گفت : ترا با تازيانه و شمشير چه كار؟ تو بازداشته رسول خدايى و به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگيرى و كتاب پروردگارت را تلاوت كنى . جنگ و جهاد بر زنان نيست و خونخواهى بر عهده ايشان نهاده نشده است و همانا على به عثمان از تو سزاوارتر و از لحاظ خويشاوندى نزديك تر است ، هر دو از عقاب عبدمناف اند. عايشه گفت : من باز نمى گردم تا كارى را كه بر آن آمده ام انجام دهم . اى ابوالاسود! آيا مى پندارى كسى اقدام به جنگ با من خواهد كرد؟ ابوالاسود گفت : آرى ، به خدا سوگند جنگى كه سست ترين حالت آن هم بسيار شديد خواهد بود.
گويد : ابوالاسود برخاست و پيش زبير آمد و گفت : اى اباعبدالله ! مردم ترا چنان ديده اند كه روز بيعت با ابوبكر قبضه شمشيرت را در دست داشتى و مى گفتى : هيچكس براى خلافت سزاوارتر از پسرابى طالب نيست . اين حال تو كجا و آن كجا؟ زبير سخن از خون عثمان به ميان آورد. ابوالاسود گفت : آن چنان كه به ما خبر رسيده است تو و دوستت (طلحه ) عهده دار آن كار بوده ايد. زبير به ابوالاسود گفت : پيش طلحه برو و بشنو چه مى گويد. او پيش طلحه رفت و ديد در گمراهى خويش خيره سر است و بر جنگ اصرار مى ورزد. او پيش عثمان بن حنيف برگشت و گفت : جنگ است ، جنگ ، براى آن آماده باش . چون على عليه السلام در بصره فرود آمد عايشه به زيد بن صوحان عبدى چنين نوشت :
(382) (از عايشه دختر ابوبكر صديق و همسر پيامبر صلى الله عليه و آله به پسر خالص خود، زيد بن صوحان . اما بعد، در خانه خود اقامت كن و مردم را از يارى على بازدار و بايد از تو اخبارى به من برسد كه دوست مى دارم ، كه تو در نظر من مطمئن ترين افراد خاندانم هستى . والسلام .)
زيد در پاسخ او نوشت : از زيد بن صوحان ، به عايشه دختر ابوبكر. اما بعد، همانا خداوند به تو فرمانى داده است و به ما فرمانى . به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگيرى و به ما فرمان داده است جهاد كنيم . نامه ات به من رسيد كه در آن به من دستور داده بودى خلاف آنچه خداوند به من فرمان داده است رفتار كنم و در آن صورت كارى را كه خداوند براى تو مقرر داشته است من انجام مى دهم و كارى را كه خداوند مرا به آن فرمان داده است تو انجام مى دهى . بنابراين فرمان تو اطاعت نمى شود و نامه تو بدون پاسخ است . والسلام
اين دو نامه را شيخ ما ابوعثمان عمرو بن بحرجاحظ از قول شيخ ما ابوسعيد حسن بصرى روايت كرده است .
عايشه در جنگ جمل سوار بر شترى شد كه نامش عسكر بود. در هودجى نشست كه بر آن شاخه هاى درخت نصب كرده بودند و روى آن پوست پلنگ كشيده بودند و روى آن زره آهنى نصب كرده بودند.
شعبى ، از مسلم بن ابى بكره ، از پدرش ، بى بكره نقل مى كند كه گفته است :
چون طلحه و زبير به بصره آمدند نخست شمشير خويش را بر شاخه آويختم و قصد يارى دادن آن دو را داشتم و چون پيش عايشه رفتم ديدم او امر و نهى مى كند و در واقع فرمان ، فرمان اوست . حديثى را به خاطر آوردم كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بودم كه مى فرمود : (هرگز گروهى را كه كار ايشان را زنى تدبير كند رستگار نخواهند شد ). برگشتم و از ايشان كناره گرفتم . اين خبر به صورت ديگرى هم روايت شده كه چنين است : (گروهى پس از من خروج مى كنند كه سالارشان زن است . هرگز رستگار نمى شوند.)
گويد : رايت سپاه عايشه در جنگ جمل همان شتر او بود و رايتى نداشت .
هنگامى كه مردم روياروى يكديگر صف كشيده بودند و آماده جنگ مى شدند عايشه سخنرانى كرد و چنين گفت :
اما بعد، ما بر عثمان تازيانه زدن او اينكه جوانان را به فرماندهى مى گماشت و مراتع را قرقگاه قرار مى داد عيب مى شمرديم . شما از او خواستيد رضايت شما را جلب كند و پذيرفت و پس از اينكه او را همچون جامه پاك ساختيد و شستيد بر او تاختيد و خون او را به حرام ريختيد. به خدا سوگند مى خورم كه او از همه شما پاك تر و در راه خدا پرهيزگارتر بود .
(383) و چون دو گروه روياروى يكديگر ايستادند على عليه السلام سخنرانى كرد و چنين فرمود : شما جنگ را با اين قوم شروع مكنيد تا ايشان شروع كنند كه به لطف خداوند شما بر حجت و برهانيد. خوددارى از شروع جنگ و اقدام آنان به جنگ حجت ديگرى است و چون با آنان جنگ كرديد هيچ زخمى و مجروحى را مكشيد و اگر ايشانرا شكست داديد و گريختند، هيچ گريخته و پشت به جنگ كرده اى را تعقيب مكنيد و هيچ عورتى را برهنه مسازيد و هيچ كشته يى را مثله مكنيد و چون به قرارگاه ايشان رسيديد هيچ پرده اى را مدريد و وارد خانه يى مشويد و از اموال ايشان چيزى مگيريد و هيچ زنى را با آزار خود به هيجان مياوريد. اگر چه به شما و اميران و نيكوان شما دشنام دهند كه آنان ناتوان هستند. به ما در آن روزگار كه زنان مشرك بودند فرمان داده مى شد از ايشان دست بداريم و اگر مردى بر زنى با چوبدستى و تركه مى زد او و فرزندانش را پس از او سرزنش مى كردند.
افراد قبيله ضبه اطراف شتر كشته شدند آن چنان كه همه افراد مهم آنان از بين رفتند. افراد قبيله ازد لگام شتر را گرفتند. عايشه پرسيد : شما كيستيد؟ گفتند : ازد. گفت : صبر پيشه سازيد كه آزادگان صبر مى كنند. عايشه مى گفت : من نصرت و پيروزى را در ضبه مى ديدم و چون آنان را از دست دادم بر من ناخوش آمد و ازد را بر آن كار تشويق كردم و جنگى سخت كردند. و شتر را از هر سو تيرباران مى كردند آن چنان كه هودج به شكل خارپشتى شد
چون مردم كنار لگام شتر نابود مى شدند و دستها بريده و جانها از بدنها خارج مى شد، على عليه السلام فرمود : مالك اشتر و عمار را پيش من فرا خوانيد. آن دو آمدند. فرمود : برويد اين شتر را پى كنيد كه تا آن زنده باشد آتش جنگ فرو نمى نشيند، آنان تشر را قبله خود قرار داده اند. آن دو رفتند، دو جوان هم از قبيله مراد به همراه ايشان بودند كه نام يكى از آن دو عمر بن عبدالله بود. آنان هواره به مردم ضربه مى زندند تا آنكه به كنار شتر راه پيدا كردند و آن مرد راهى بر پى هاى شتر ضربه زد. شتر با بانگى سخت روى پاهاى خود نشست و سپس به به پلو غلتيد و مردم از اطراف آن گريختند. على عليه السلام با صداى بلند فرمان داد بندهاى هودج را ببريد و سپس ‍ به محمد بن ابوبكر فرمود : خواهرت را از من كفايت كن . محمد او را سوار كرد و در خانه عبدالله بن خلف خزاعى مسكن داد.
على عليه السلام عبدالله بن عباس را پيش عايشه گسيل داشت و به او پيام و فرمان داد كه به مدينه برود. گويد : رفتم و چون بر عايشه وارد شدم براى من چيزى كه بر آن بنشينم ننهاد، من خود تشكچه اى را كه ميان بارهايش بود برداشتم و بر آن نشستم . گفت اى عباس ! بر خلاف سنت رفتار كردى ، در خانه ما بدون اجازه ما بر تشكچه ما نشستى . من گفتم : اينجا آن خانه تو كه خداوند فرمان داده است در آن آرام بگيرى نيست و اگر خانه تو مى بود بر تشكچه تو بدون اجازه ات نمى نشستم . سپس گفتم : اميرالمومنين مرا پيش تو فرستاده و به تو فرمان مى دهد به مدينه كوچ كنى . گفت : اميرالمؤ منين كيست ! اميرالمؤ منين عمر بود. گفتم : عمر و على . گفت : من نمى پذيرم . گفتم : به خدا سوگند، اين خوددارى تو كه كوتاه مدت و پر مشقت و كم بهره بود و شومى و نافرخندگى آشكار، و اين نپذيرفتند تو بيشتر از زمان دوشيدن ميشى طول نكشيد و چنان شدى كه نه فرمان بدهى و نه از چيزى نهى كنى و نه چيزى مى گيرى و نه مى توانى ببخشى و تو آن چنانى كه آن مرد اسدى سروده است :
(همواره اهداء قصايد ميان ما بر ياد خوش دوستان و فراوانى القاب بود تا آنكه تو آنانرا رهاى كردى ، گويى كار تو در هر انجمنى همچون وز وز مگسى است .) (384)
ابن عباس مى گويد : عايشه چنان گريست كه صداى گريه اش از پشت پرده شنيده شد و گفت : من شتابان به خواست خداوند متعال به سرزمين خود برمى گردم . به خدا سوگند، هيچ سرزمينى براى من ناخوش تر از سرزمينى كه شما در آن باشيد نيست . گفتم : به چه سبب ؟ به خدا سوگند، ما ترا مادر مؤ منان و پدرت را صديق مى دانيم . گفت : اى عباس آيا به وجود پيامبر صلى الله عليه و آله به من منت مى گزارى ؟ گفتم : چرا نبايد منت بگزارم كه گر او از تو مى بود بر من به وجود او منت مى نهادى . سپس به حضور على عليه السلام رسيدم و سخنان عايشه را به او گفتم . شاد شد و به من فرمود (فرزندانى كه برخى از نسل برخى ديگرند و خداى شنواى داناست ) (385) و در روايت ديگرى فرمود : من به تو دانا بودم كه ترا فرستادم
(83)
از سخنان آن حضرت عليه السلام درباره عمروعاص
(در اين خطبه كه درباره عمرو بن عاص است و با عبارت ( عجبا لابن النابغة يزعم لاهل الشام فى دعابة و انى امرو تلعابة (386)) (شگفتا از پسر نابغه كه براى مردم شام به دروغ مى گويد كه در من نوعى شوخى است و من مردى بسيار شوخ هستم ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح مختصرى برخى از لغات ، مباحث تاريخى زير را درباره عمرو بن عاص آورده است :)
نسبت عمرو بن عاص و برخى از اخبار او
ما اينك اندكى درباره نسب عمروعاص و اخبار او تا هنگام وفاتش به خواست خداوند بيان مى كنيم :
او عمرو بن وائل بن هاشم بن سعيد بن سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بن لوى بن غالب فهر بن نضر است . كنيه اش ابوعبدالله و گفته اند ابومحمد است ، پدرش عاص بن وائل يكى از كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را استهزاء و آشكارا با آن حضرت دشمنى مى كرده و ايشان را آزار مى داده است ، و در مورد او و دوستانش اين آيه نازل شده است كه (ما مسخره كنندگان را از تو كفايت مى كنيم .) (387)
عاص بن وائل در اسلام ملقب به ابتر است ، زيرا به قريش گفته بود بزودى اين شخص بى دنباله و دم بريده (يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله ) خواهد مرد و نامش محو خواهد شد. زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله داراى پسرى نبود كه از او اعقابى بماند و خداوند متعال اين آيه سوره كوثر را نازل فرمود : (همانا دشمن تو دم بريده است .) (388)
عمرو يكى از كسانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در مكه آزار و دشنام مى داد و در راه آن حضرت سنگ مى انداخت . زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله شبها از خانه خود بيرون مى آمد و بر كعبه طواف مى فرمود و عمرو در مسير ايشان سنگ مى ريخت تا پايش ‍ به آن گير كند و بر زمين بيفتد. عمرو همچنين يكى از كسانى است كه چون زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله براى هجرت از مكه به مدينه بيرون آمد او را تعقيب كردند و ترساندند و با ته نيزه ها به هودج و كجاوه او كوبيدند و زينب از بيم ، كودك خود را كه از شوهرش ابوالعاص بن ربيع سقط كرد. چون اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد سخت افسرده و اندوهگين شد و آن گروه را لعن و نفرين فرمود. اين موضوع را واقدى روايت كرده است . (389)
همچنين واقدى و محدثان و مورخان ديگر روايت كرده اند كه عمروعاص پيامبر صلى الله عليه و آله را بسيار هجو مى گفت و آن ترانه ها را به كودكان مكه مى آموخت و آنان هر گاه رسول خدا از كنارشان مى گذشت بر روى او فرياد مى كشيدند و با صداى بلند آن ترانه هاى هجويه را مى خواندند. پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه در (حجر اسماعيل ) نماز مى گزارد و عرضه داشت : (پروردگارا! عمرو بن عاص مرا هجو گفته است ، من شاعر نيستم ، او را به شمار هجوهايى كه براى من سروده است لعنت فرماى .)
مورخان و اهل حديث روايت كرده اند كه نصر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و عمرو بن عاص ، شكمبه و احشاى شترى را كه كشته بودند برداشتند و آوردند و روى سر پيامبر (ص ) كه كنار كعبه در حال سجده بود نهادند و آن كثافات بر سر پيامبر مى ريخت و آن حضرت همچنان در حال سجده صبر كرد و سر برنداشت و گريست و بر آنان نفرين فرمود. دخترش فاطمه عليه السلام در حالى كه مى گريست آمد و آن كثافت را برداشت و دور افكند و گريان بالاى سر پدر ايستاد. پيامبر (ص ) خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت : (پروردگارا! خود سزاى قريش را بده .) سپس صداى خود را بلند كرد و سه بار عرضه داشت : (من ستمديده ام ، انتقام مرا بگير) (390) و سپس برخاست و به خانه خويش رفت و اين دو ماه پس از مرگ عمويش ابوطالب بود.
(391) و به سبب شدت دشمنى عمرو بن عاص با رسول خدا صلى الله عليه و آله اهل مكه را پيش نجاشى فرستادند تا او را از گرايش به اسلام باز دارد و مهاجرانى را كه به حبشه هجرت كرده اند از سرزمين خود بيرون كند و در صورتى كه بتواند، جعفر بن ابى طالب را بكشد. از جمله كارهاى عمروعاص در مورد جعفر مطالبى است كه در كتابهاى سيره آمده است و بزودى برخى از آنرا نقل مى كنيم .
اما در مورد نابغه : زمخشرى در كتاب ربيع الابرار چنين آورده است كه نابغه مادر عمروعاص كنيزى بود متعلق به مردى از قبيله عنزة كه در جنگ اسير شد. عبدالله بن جدعان تيمى آن كنيز را خريد، او روسپى بود. عبدالله بن جدعان بعد او را آزاد ساخت . قضا را در يك ماه ابولهب بن عبدالمطلب و امية بن خلف جمحى و هشام بن مغيره مخزومى و ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل سهمى بر او افتادند و از او كام گرفتند و او عمرو را زاييد و همه آنان مدعى او شدند. سرانجام خود نابغه را حكم قرار دادند و او گفت : پسرم از عاص بن وائل است و اين به آن سبب بود كه عاص بن وائل بر آن روسپى اموال بيشترى مى بخشيد. گويند عمرو به ابوسفيان شبيه تر بوده و در همين مورد حارث بن عبدالمطلب (392) خطاب به عمرو بن عاص چنين سروده است :
(پدر تو ابوسفيان است و در اين شك نيست كه ميان ما آثار و شمايل تو را آشكار ساخته است .)
ابوعمر بن عبدالبر صاحب كتاب الاستيعاب مى گويد : (393) نام مادر عمرو، سلمى و لقب او نابغه و دختر حرمله از طايفه بنى جلان بن عنزة بن اسد بن ربيعة بن نزار است . او به اسيرى افتاد و پس از آنكه ميان گروهى از قريش دست به دست شد در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و عمرو را براى او آورد.
ابن عبدالبر مى گويد : براى مردى هزار درهم جايزه قرار دادند كه از عمرو بن عاص در حالى كه بر منبر باشد بپرسد مادرش كيست . آن مرد پرسيد. گفت : مادرم سلمى دختر حرمله و ملقب به نابغه و از طايفه بنى عنزة و از خاندان جلان است ، به دست اعراب اسير و در بازار عكاظ فروخته شد. فاكه بن مغيره او را خريد سپس عبدالله بن جدعان او را از وى خريدارى كرد و سرانجام در اختيار عاص بن وائل قرار گرفت و من با نجابت متولد شدم ، اينك اگر براى تو جايزه اى قرار داده اند آنرا بگير.
مبرد در كتاب الكامل گفته است : (394) نام مادر عمرو ليلى بوده و اين خبر را هم نقل كرده و گفته است : مادرش زنى پسنديده نبوده است . مبرد همچنين مى گويد : منذر بن جارود يك بار به عمروعاص گفت : تو چه مرد بزرگى بودى اگر آن زن مادرت نمى بود. گفت : همراه تو خدا را ستايش مى كنم ، ديشب در اين باره فكر مى كردم نسب او را ميان عرب كه دوست مى داشتم از آنها باشد جستجو مى كردم ولى قبيله عبدالقيس به خاطرم خطور نكرد
مبرد همچنين مى گويد : عمرو بن عاص وارد مكه شد قومى از قريش را ديد كه گرد هم نشسته اند. و چون او را ديدند همگى چشم بر او برگرداندند. پيش آنان رفت و گفت : چنين گمان مى كنم كه درباره من سخن مى گفتيد. گفتند : آرى ، ميان تو و برادرت هشام بن عاص ‍ مقايسه مى كردم كه كداميك با فضيلت تريد. نخست آنكه مادرش مادر هشام بن مغيره است و مادر مرا خوب مى شناسيد، دو ديگر پدرش او را بيش از من دوست مى داشت و شناخت پدر به پسرش مى دانيد، سوم آنكه پيش از من اسلام آورده است . چهارم آنكه او شهيد شده است و من هنوز زنده ام . (395)
ابوعبيده معمر بن مثنى در كتاب الانساب خود مى گويد : در مورد عمرو دو تن مدعى شدند پدرش هستند و آن دو ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل بودند و به خصومت پرداختند. گفته شد مادرش در اين باره داورى كند. مادر عمرو گفت : او از عاص بن وائل است . ابوسفيان گفت : من در اين ترديد ندارم كه او را در رحم مادرش كاشته ام ، ولى عاص نپذيرفت . به مادرش گفتند : نسب ابوسفيان شريفتر است . گفت : عاص بن وائل بر من فراوان انفاق مى كند و حال آنكه ابوسفيان ممسك و بخيل است .
حسان بن ثابت در همين مورد در پاسخ عمرو بن عاص كه پيامبر صلى الله عليه و آله را هجا گفته بود چنين سروده است و او را هجا گفته است :
(پدرت ابوسفيان است ، در اين ترديدى نيست و ميان ما دلايل روشنى در اين باره آشكار شده است . اگر مى خواهى افتخارى كنى به ابوسفيان افتخار كن ولى به عاص بن وائل فرومايه افتخار مكن ....)
مفاخره يى ميان حسن بن على و چند تن از قريش
زبير بن بكار در كتاب المفاخرات خود مى گويد : عمرو بن عاص و وليد بن عقبه بن ابى معيط و عتبة بن ابوسفيان بن حرب و مغيرة بن شعبه پيش معاويه جمع شدند و از حسن بن على عليه السلام سخنان ناهنجارى شنيده بودند، از آنان هم سخنان ناهنجارى به اطلاع حسن عليه السلام رسيده بود. آنان به معاويه گفتند : اى اميرالمؤ منين ! همان حسن نام و ياد پدرش را زنده كرده است . سخن مى گويد، تصديق مى كنند، فرمان مى دهد، اطاعت مى شود و براى او و برگرد او كفشها از يارى درآؤ رده مى شود و اين امور را از آنچه هست بزرگتر مى سازد و همواره از او سخنانى براى ما نقل مى شود كه ما را خوش نمى آيد.
معاويه گفت : اينك چه مى خواهيد؟ گفتند : پيام بده و احضارش كن تا او را و پدرش را دشنام دهيم و او را توبيخ و سرزنش كنيم و به او بگوييم كه پدرش عثمان را كشته است و از او اقرار بگيريم و نمى تواند چيزى از آنرا دگرگون كند يا در آن مورد ما را نكوهش ‍ كند.
معاويه گفت : من اين كار را به مصلحت نمى بينم و انجام نخواهم داد. گفتند : اى اميرالمؤ منين ! ترا سوگند كه اين كار را انجام مى دهى . گفت : واى بر شما! اين كار را مكنيد. به خدا سوگند، من او را هيچگاه پيش خود نشسته نديده ام مگر اينكه از مقام او و خرده گرفتنش ‍ بر خود ترسيده ام . گفتند : در هر حال بفرست و او را احضار كن . گفت : اگر چنين كنم نسبت به او انصاف خواهم داد. عمروعاص گفت : آيا مى ترسى باطل بر حق چيره شود يا سخن او بر سخن ما برترى يابد؟ معاويه گفت : اگر پيام بدهم و او را بخواهم به او خواهم گفت با تمام قدرت خود سخن بگويد. گفتند به اين فرمانش بده .
معاويه گفت : اينك كه بر خلاف من اصرار مى ورزيد و چيزى جز آنرا نمى پذيريد مبادا كه سخن سست و بيمار بگوييد و بدانيد آنان خاندانى هستند كه كسى بر ايشان عيب نمى گيرد و گرد ننگ بر دامنشان نمى نشيند ولى سخت و استوار چون سنگ بگوييد، و فقط به او بگوييد پدرت عثمان را كشته است و خلافت خلفاى پيش از خود را خوش نمى داشته است .
معاويه كسى پيش ايشان فرستاد. او رفت و گفت : اميرالمؤ منين ترا فرا مى خواند فرمود : چه كسانى پيش اويند؟ چون نام برد، حسن عليه السلام فرمود : آنان را چه مى شود؟ (سقف خانه بر فرازشان فرود آمد و عذاب از آنجا كه نمى دانستند به ايشان رسيد) (396) سپس فرمود : اى كنيز، جامه هاى مرا بياور. و عرضه داشت : پروردگارا! من از بديهاى ايشان به تو پناه مى برم و با يارى تو بر گلوگاه آنان مى زنم و از تو بر آنان يارى مى جويم . خداوندا! هر گونه كه مى خواهى و به هر صورت با نيرو و توان خود آنرا از من كفايت فرماى . اى بخشنده بخشندگان !
سپس برخاست و چون پيش معاويه رسيد، معاويه او را بزرگ و گرامى داشت و كنار خود نشاند. آن قوم همچون جانواران نر دم جنبانيدند و در خويش احساس قدرت و برترى كردند. معاويه گفت : اى ابا محمد اين گروه از فرمان من سرپيچى كردند و به تو پيام دادند و احضارت كردند.
حسن عليه السلام فرمود : سبحان الله ! خانه ، خانه توست و در آن فرمان تو جارى است . به خدا سوگند، اگر با آنان در آنچه مى خواهند و در دل دارند موفقت هم كرده باشى من از بيدادگرى و از حد گذشتن تو آزرم مى كنم و اگر چنين نباشد و آنان بر تو غلبه كرده باشند من از ضعف و ناتوانى تو آزرم مى كنم . به كداميك از اين دو حالت اقرار و كداميك را انكار مى كنى ؟ اگر من شمار ايشان را مى دانستم همراه خودم به شمار ايشان از بنى عبدالمطلب مى آوردم ، اينك هم چرا از تو و ايشان وحشتى داشته باشم ؟ همانا ولى من خداوند است كه صالحان را يارى مى فرمايد. معاويه گفت : من خوش نداشتم ترا فراخوانم ولى اينان مرا به اين كار واداشتند و به هر حالى مى توانى با انصاف پاسخ من و ايشان را بدهى . ما ترا فراخوانده ايم تا از تو اقرار بگيريم كه عثمان مظلوم كشته شده است و پدرت او را كشته است . اكنون سخنان ايشان را بشنو پاسخ بگو و تنهايى تو و اجتماع ايشان ترا از اينكه با تمام زبان و قدرت خود پاسخ دهى باز ندارد.
عمروعاص شروع كرد و نخست حمد خدا و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله را بر زبان آورد سپس به خرده گيرى از على عليه السلام پرداخت و از هيچ چيز فروگذارى نكرد و گفت : پدرت به ابوبكر دشنام مى داد و خلافت او را خوش نمى داشت و نخست از بيعت با او خوددارى و سرانجام با كراهت با او بيعت كرد؛ در خون عمر هم شركت داشت و عثمان را با ظلم و ستم كشت و مدعى خلافت شد كه از او نبود.
آنگاه از جنگ صفين و فتنه ها نام برد و او را سرزنش كرد و كارهاى زشت ديگرى را هم بر شمرد و به على عليه السلام نسبت داد. سپس گفت : اى فرزند عبدالمطلب ، خداوند به اين جهت كه شما خليفگان را كشتيد و خونهاى حرام را حلال شمرديد و كارهاى ناروا كرديد و بر پاداشهاى حرص ورزيديد، پادشاهى را به شما ارزانى نداشت . و تو خودت اى حست ، با خود مى گفتى خلافت به تو مى رسد ولى ترا خرد و كفايت اين كار نيست و كردار خداوند سبحان را با خود چگونه ديدى ؟ عقلت را از تو گرفت و ترا در حالى رها كرد كه نادانترين فرد قريش باشى و ترا مسخره و استهزاء مى كنند و اين به سبب كردار ناپسند پدرت بود. ما اينك ترا فراخوانده ايم تا خودت و پدرت را دشنام دهيم ؛ اما پدرت را خداوند خود سزايش داد و كار او را از ما كفايت كرد، اما تو اكنون اسير دست ما و در اختيار مايى هر چند بخواهيم درباره ات انجام مى دهيم و اگر ترا بكشيم بر ما از خداوند گناهى و در نظر مردم عيبى نيست آيا مى توانى پاسخ ما را بدهى و ما را تكذيب كنى ؟ و اگر تصور مى كنى ما در موردى دروغ گفتيم پاسخ آنرا به ما بگو وگرنه بدان كه خودت و پدرت ستمگريد
سپس وليد بن عقبة بن ابى معيط سخن مى گفت و چنين اظهار داشت : اى بنى هاشم ، شما دايى هاى عثمان بوديد (397) و او براى شما چه نيكو پسرى بود؛ حق شما را مى شناخت . شما خويشاوندان همسرش بوديد و او چه داماد پسنديده يى بود كه شما را گرامى مى داشت ، ولى شما نخستين كسانى بوديد كه بر او رشك برديد و حسد ورزيديد و پدرت با ستم او را كشت و هيچ عذر و بهانه اى نداشت . ديديد كه خداوند چگونه خون او را طلب كرد. و شما را به اين روز انداخت ؟ به خدا سوگند، بنى اميه براى بنى هاشم بهتر از بنى هاشم براى بنى اميه بودند و معاويه براى خود بهتر از توست .
سپس عتبة بن ابوسفيان سخن گفت . او چنين اظهار داشت : اى حسن ، پدرت بدترين فرد قريش براى قريش بود. خونريزترين آنان و قطع كننده ترين ايشان در پيوند خويشاوندى و داراى شمشير و زبان دراز بود. زنده را مى كشت و بر مرده عيب مى گرفت و تو خود از كسانى هستى كه عثمان را كشته اند و ما ترا در قبال خون او مى كشيم . اما اينكه اميد به خلافت بسته اى ترا در آن سهمى نيست و آتش ‍ زنه تو آنرا براى تو بر نمى افروزد. اى بنى هاشم ، شما عثمان را كشتيد و حق بر اين است كه تو و برادرت را در قبال خون او بكشيم . اما پدرت را خداوند از او انتقام گرفت و كار او را از ما كفايت كرد. اما تو، به خدا سوگند اگر ما ترا در قبال خون عثمان بكشيم مرتكب گناه و ستمى نشده ايم .
سپس مغيرة بن شعبه سخن گفت و بر على دشنام داد و گفت : به خدا سوگند، من بر او در مورد هيچ حكم و قضاوتى كه در آن سركشى و كژى كرده باشد عيب نمى گيرم ولى او عثمان را كشته است . و همگى سكوت كردند.
در اين هنگام حسن بن على عليه السلام سخن گفت . نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و بر رسول خدا و آل او درود فرستاد. سپس گفت : اى معاويه ! اينان به من دشنام ندادند بلكه تو مرا دشنام دادى و اين كار ناپسند در تو نهفته است و بدانديشى است كه توبه آن شناخته شده اى و خوى زشتى است كه بر آن پايدارى و ستم تو بر ما و دشمنى تو با محمد صلى الله عليه و آله و خاندان اوست . اينك اى معاويه ، تو و ايشان گوش فرا دهيد و بشنويد درباره تو و ايشان چيزى خواهم گفت كه به مراتب كمتر از آن است كه در شما نهفته و سرشته است .
اى گروه ! شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد آن كسى را كه امروز دشنام داديد بر هر دو قبله نماز گزارده است در حالى كه ، تو اى معاويه بر آن دو قبله كافر بوده اى و آنرا گمراه مى پنداشتى و با گمراهى ، لات و عزى را مى پرستيدى !
شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او هر دو بيعت ، يعنى بيعت فتح و بيعت رضوان را انجام داده است و حال آنكه تو اى معاويه در مورد يكى از آن دو كافر و در مورد ديگرى پيمان گسل بودى .
و شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه او نخستين كس است كه ايمان آورد و حال آنكه اى معاويه ، تو و پدرت از كسانى بويد كه (با عطاى ماپروردگار دلهايتان را به دست آورديد و كفر خود را پوشيده مى داشتيد و تظاهر به اسلام مى كرديد و با بخشيدن اموال شما را دلجويى مى كردند.
شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه در جنگ بدر او پرچمدار پيامبر صلى الله عليه و آله بود و حال آنكه رايت مشركان با معاويه و پدرش بود؛ سپس در جنگهاى احد و احزاب با شما روياروى شد و همچنان رايت پيامبر صلى الله عليه و آله بر دوش او بود و رايت شرك با تو و پدرت . در همه آن جنگها خداوند براى او پيروزى نصيب كرد ححبيب او را چيره داشت و دعوت او را يارى و سخن او را تصديق فرمود و پيامبر صلى الله عليه و آله در همه جنگها از او راضى و بر تو و پدرت خشمگين بود. اى معاويه ، ترا به خدا سوگند مى دهم آيا آن روز را به ياد دارى كه پدرت سوار بر شتر سرخ مويى آمد، تو شتر را مى راندى و همين برادرت عتبه آنرا مى كشيد و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله شما را ديد فرمود : (خداوندا، شتر سوار و آن كس كه آنرا مى راند و آن كس كه آنرا مى كشد لعنت فرماى !)
اى معاويه آيا شعرى كه براى پدرت هنگامى كه تصميم گرفت مسلمان شود نوشتى فراموش كرده اى ؟ در آن شعر او را از مسلمان شدن نهى كرده و چنين گفته بودى :
(اى صخر! مبادا روزى مسلمان شوى و ما را رسوا كنى پس از آنان - دايى و عمويم و عموى مادرم .... - كه در بدر كشته و پاره پاره شدند.)
و به خدا سوگند آنچه از كارهاى تو كه پوشيده داشتم بيشتر و بزرگتر است از آنچه كه آشكار ساختم .
واى گروه ! شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانيد كه از ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله اين على بود كه همه شهوات را بر خود حرام كرد و اين آيه درباره او نازل شده است كه خداوند مى فرمايد : (اى كسانى كه گرويده ايد چيزهاى پاكيزه يى را كه خداوند براى شما حلال فرموده است بر خود حرام مكنيد.) (398) و نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بزرگان اصحاب خود را به جنگ بنى قريظه فرستاد و همينكه آنان از حصارهاى خويش فرود آمدند اصحاب همگى گريختند و پيامبر على را با رايت فرستاد و او بود كه آنان را مجبور كرد تا به فرمان خدا و رسول او تسليم شوند و در خيبر هم همان گونه رفتار كرد.
سپس گفت : اى معاويه ، خيال مى كنم تو نمى دانى كه من از نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر تو آگاهم كه چون مى خواست براى بنى خزيمه نامه يى بنويسد ابن عباس را پيش تو فرستاد و احضارت فرمود. ابن عباس ترا در حالى كه غذا مى خوردى ديد؛ دوباره او را پيش تو فرستاد همچنان مشغول خوردن بودى و پيامبر صلى الله عليه و آله بر تو نفرين فرمود كه تا هنگام مرگ همواره گرسنه بمانى . (399)
واى گروه شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان را در هفت مورد لعن و نفرين فرموده است كه نمى دانيد آنرا رد كنيد :
نخست ، روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به طائف مى رفت تا قبيله ثقيف را به اسلام و دين دعوت فرمايد، ابوسفيان پيامبر را بيرون از مكه ديد و به جان پيامبر افتاد و او را دشنام داد و نادان و دروغگويش خواند و او را بيم داد و قصد حمله به پيامبر صلى الله عليه و آله را داشت . خدا و رسولش او را لعنت كردند و او از آزار بيشتر بازداشته شد.
دوم ، (روز كاروان ) كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى فروگرفتن آن كاروان كه از شام بيرون آمده بود ابوسفيان كاروان را در كنارى كشاند و از ساحل دريا گريخت و مسلمانان به كاروان دست نيافتند و پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان را لعن و نفرين فرمود و جنگ بدر به همان سبب درگرفت .
سوم ، روز احد كه ابوسفيان پايين كوه و پيامبر بالاى كوه بودند و ابوسفيان بانگ برداشته بود كه : (اى هبل ، پايدار و بلند مرتبه باش ) و اين سخن را چند بار تكرار كرد و پيامبر و مسلمانان او را همانجا ده بار لعن و نفرين كردند.
چهارم ، روزى كه ابوسفيان همراه احزاب و قبيله غطفان و يهوديان آمد و پيامبر با تضروع به درگاه خدا او را لعنت فرمود.
پنجم روزى ، كه ابوسفيان همراه قريش آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله را از ورود به مسجدالحرام و قربانى ها را از رسيدن به قربانگاه بازداشتند و اين در حديبه بود و پيامبر صلى الله عليه و آله ابوسفيان و سران و پيروان آن جماعت را لعنت فرمود و گفت : (همه آنان نفرين شده اند و كسى ميان ايشان نيست كه به راستى ايمان آورد). گفته شد : اى رسول خدا، آيا براى هيچيك از ايشان اميد مسلمان شدن هم نيست ، و اين لعنت چگونه است ؟ فرمود : اين لعنت به پيروان ايشان نمى رسد ولى از سران ايشان هيچ كس رستگار نمى شود.
ششم ، آن روزى كه سوار بر شتر سرخ موى بود.
هفتم ، هنگامى كه گروهى روى گردنه كمين كردند تا شتر پيامبر را رم دهند. آنان دوازده تن بودند كه ابوسفيان هم از ايشان بود. اينها اى معاويه براى تو پاسخ تو بود.
اما تو اى پسر عاص ! آغاز كار و نطفه تو ميان چند كس مشترك است . مادرت ترا با زناكارى و رابطه نامشروع زاييد؛ چهار تن از قريش ‍ درباره اينكه كداميك پدر تو هستند با يكديگر به محاكمه پرداختند و سرانجام قصاب قريش كه نسب او از همه پست تر و منصبش از همه فروتر بود در مورد تو بر ديگران غلبه كرد. سپس پدرت برخاست و گفت : من محمد ابتر را دشنام و ناسزا مى دهم و خداوند درباره او آنچه لازم بود، نازل فرمود
و تو درباره همه موارد با رسول خدا جنگ كردى و در مكه ايشان را هجو گفتى و آزار دادى و تمام مكر خود را در مورد او اعمال كردى و از همگان او را بيشتر تكذيب كردى و با او دشمنى مى ورزيدى .
سپس همراه كشتى نشينان پيش نجاشى رفتى تا جعفر و يارانش را به مكه برگردانى . چون آنچه اميد داشتى بر خطا رفت و خداوندت نااميد گرداند و دروغ و سخن چينى ترا آشكار فرمود، ناچار تندى و تيزى خود را در مورد دوست خودت عمارة بن وليد به كار بستى و از حسد و رشكى كه بر او سبب آنچه با همسرت كرده بود داشتى نزد نجاشى درباره او سخن چينى كردى و خداوند تو و دوست ترا رسول ساخت .
تو در دوره جاهلى و اسلام دشمن بنى هاشم بوده اى ، و خود مى دانى و اين جمع هم همگى مى دانند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را با هفتاد شعر هجو گفتى و پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : (پروردگارا، من شعر نمى گويم و سزاوار من نيست ، خدايا! او را در قبال هر حرف هزار لعنت فرماى ) و در اين صورت لعنت بى شمار از خداوند بر تو است .
اما آنچه درباره كار عثمان گفتى ، اين تو بودى كه دنيا را براى او به آتش كشيدى و شعله بر افروختى و سپس به فلسطين رفتى و چون خبر كشته شدن او به تو رسيد گفتى : من ابوعبدالله هستم چون دملى را بفشارم آنرا به خونريزى مى اندازم .سپس خود را به معاويه چسباندى و دين خود را به دنياى او فروختى و ما ترا در مورد دوستى و دشمنى ات سرزنش نمى كنيم و به خدا سوگند كه عثمان را در زندگى او يارى ندادى و هنگامى كه كشته شد براى او خشمگين نشدى . اى پسر عاص ، واى بر تو! مگر تو در مورد بنى هاشم هنگامى كه از مكه براى رفتن پيش نجاشى بيرون آمدى اين اشعار را نگفته اى :
(دختركم مى گويد : اين سفر به كجاست ، و اين حركت از من پوشيده نيست . گفتم : رهايم كن ، من مردى هستم كه درباره جعفر آهنگ نجاشى دارم ..)
اين پاسخ توست آيا شنيدى ؟!
اما تو اى وليد، به خدا سوگند، من ترا درباره كينه و دشمنى با على ملامت نمى كنم زيرا او ترا در مورد باده نوشى هشتاد تازيانه زده است و پدرت را در حضور رسول خدا گردن زده است و تو كسى هستى كه خداوند او را فاسق ناميده و على را مومن نام نهاده است و اين هنگامى بود كه شما دو تن با يكديگر مفاخره مى كرديد و تو گفتى : اى على ساكت باش كه من از تو شجاعتر و سخن ور ترم . على به تو فرمود : اى وليد خاموش باش كه من مؤ منم و تو فاسقى و خداوند متعال در موافقت با سخن على اين آيه نازل فرمود كه : (آيا كسى كه مؤ من است چون كسى است كه فاسق است ! يكسان نيستند.) و باز در مورد تو و در موافقت با سخن على عليه السلام اين آيه را درباره تو نازل فرموده است : (اگر فاسقى براى شما خبر آورد، تحقيق و جستجو كنيد) (400)
اى وليد واى بر تو! هر چه را فراموش مى كنى اين ابيات شاعر را كه درباره تو و على سروده است فراموش مكن كه گفته است :
(خداوند و قرآن گرانقدر را درباره على آيتى است كه در آن وليد از فسق و على انباشته از ايمان است ....)
و ترا با قريش چه كار و چه نسبت ؟ كه تو گبر كى از مردم (صفوريه ) (401) هستى و به خدا سوگند مى خورم كه تو از آن كسى كه خود را به او مى رسانى بزرگترى و پيش از او متولد شده اى .
اما اى تو عتبه ! خردمند نيستى كه پاسخت گويم و عاقل نيستى كه با تو گفتگو و عتاب كنم و ترا نه خيرى است كه به آن اميد توان بست و نه شرى كه از آن توان بيم كرد؛ عقل تو و عقل كنيزت يكسان است و بر فرض كه در حضور جمع ، على را دشنام مى دهى ، دشنامت او را زيانى نمى رساند :
اما اينكه مرا به كشتن تهديد مى كنى ، اى كاش آن مرد (ريش دراز) لحيانى را هنگامى كه در بستر خود يافتى مى كشتى . آيا از اين ابيات نصر بن حجاج كه درباره تو سروده است آزرم نمى كنى !
(اى مردان ، واى از اين پيشامد روزگار و ننگى كه ابوسفيان را زبون ساخته است ! به من خبر رسيده كه مرد تبهكارى فرومايه يى از قبيله لحيان به عروس عبته خيانت ورزيده است .)
و پس از اين ديگر به خود اجازه نمى دهم بيشتر درباره او سخن بگويم . چگونه ممكن است كسى از شمشير تو بترسد و حال آنكه كسى را كه ترا سخت رسوا نمود نكشتى ؟ و چگونه ترا در مورد كينه داشتن تو نسبت به على سرزنش كنم در حالى كه دايى ، تو وليد، را در جنگ تن به تن روز بدر كشته است و با حمزه در كشتن جد تو عتبه شركت داشته است و برادرت حنظله را هم همانجا كشته است .
اما تو اى مغيره ! هرگز شايسته نيستى كه در اين گفتگو و نظير آن وارد شوى . داستان تو داستان پشه يى است كه به درخت خرما گفت : مواظب باش كه مى خواهم از شاخ تو پرواز كنم ! درخت خرما گفت : مگر من متوجه نشستن تو بر خود شده ام تا اينك بدانم كه از روى من خواهى پريد!؟ و به خدا سوگند، ما هرگز توجهى به ستيز و دشمنى تو با خود نكرده ايم و چون از آن آگاه شويم اندوهگين نمى شويم و سخن تو بر ما دشوار نيست . همانا حد زنا بر طبق حكم خدا بر تو ثابت است و عمر اجراى آن حق را در مورد تو معطل ساخت و خداوند از او در آن باره باز خواست مى كند.
(به ياد دارى كه ) از رسول خدا پرسيدى : آيا مردى مى تواند به زنى كه با او قصد ازدواج دارد نگاه كند، و پيامبر فرمود : (اى مغيره تا هنگامى كه نيت زنا نداشته باشد در اين كار گناهى نيست ) و اين به سبب علم پيامبر در مورد تو بود كه زناكارى .
اما افتخار شما بر ما به امارت خودتان . همانا خداوند متعال فرموده است : (و چون بخواى دهى را هلاك گردانيم ناز پروردگارش را فرمان (به اطاعت ) مى دهيم ، آنان تباهى بار مى آورند پس عذاب آنان صدق آيد و آنرا زير و رو مى كنيم زير و رو كردنى . (402)
آن گاه حسن عليه السلام برخاست و جامه خويش را تكان داد و برگشت . عمروعاص جامه او را گرفت و به معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين ! شاهد گفتارش در مورد من بودى كه مادرم را متهم به زنا كرد و من مى خواهم درباره او حد تهمت زدن اعمال شود.
معاويه به عمروعاص گفت : رهايش كن ! خدايت پاداش ندهاد؟ عمرو او را رها كرد.
آن گاه معاويه گفت : به شما خبر دادم كه او از كسانى است كه معارضه با او ممكن نيست و شما را از دشنام دادن به او بازداشتم . فرمان مرا نپذيرفتيد. به خدا سوگند، از جاى خود برنخاست تا آنكه خانه را بر من تاريك ساخت . برخيزيد از پيش من برويد كه خدايتان رسوا ساخت و چون خرد را رها كرديد و از راى خيرخواه مهربان عدول كرديد خدايتان زبون ساخت و از خداوند بايد يارى جست . (403)
عمروعاص و معاويه
شعبى روايت مى كند و مى گويد : عمروعاص پيش معاويه وارد شد تا از او حاجتى بخواهد. قضا را از عمروعاص به معاويه اخبارى رسيده بود كه بر آوردن نياز عمرو را خوش نمى داشت . بدين جهت خود را سرگرم نشان داد. عمرو گفت : اى معاويه ، بخشش ‍ زيركى است و پستى خود را به غفلت زدن ، و جفا از خويهاى مومنان نيست . معاويه گفت : اى عمرو، به چه سبب خود را سزاوار مى دانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا برآوريم ؟ عمرو به چه سبب خود را سزاوار مى دانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا بر آوريم ؟ عمرو خشمگين شد و گفت : با بزرگترين و واجبترين حق . زيرا تو گرفتار درياى موج خير ژرفى بودى كه اگر عمرو نمى بود در كمترين آب آن غرق مى شدى ، من ترا تكانى دادم وسط آن قرار گرفتى و سپس تكانى ديگر دادم كه بر بلندترين نقطه آن قرار گرفتى . فرمان و امر تو روان شد و زبانت پس از بند آمدن باز و چهره ات پس از ظلمت و تاريكى رخشان گرديد و خورشيد براى تو با پشم رنگارنگ و زده شده ناپديد شد و ماه با شب تاريك براى تو تاريك گشت . معاويه ظاهرا خود را خواب زد و مدتى پلكهايش را بر هم نهاد تا عمرو بيرون رفت . آن گاه معاويه درست نشست و به همنشينان خود گفت : ديديد از دهان اين مدر چه بيرون آمد، او را چه مى شد؟ اگر به تعريض و كنايه هم مى گفت كافى بود، ولى او با گفتار خود مرا خوار كرد و با تيرهاى زهرآگين خود مرا نشانه ساخت . يكى از همنشينان معاويه به او گفت : اى اميرالمؤ منين حوائج با سه منظور برآورده مى شود : يا نيازمند و حاجت خواه سزاوار آن است و حاجت او به سبب حقى كه دارد برآورده مى شود يا آنكه از كسى كه حاجت مى طلبند كريم و بزرگوار است و حاجت را چه كوچك و چه بزرگ برمى آورد يا آنكه حاجت خواه شخص فرومايه يى است و شخص شريف نفس خود را از شر زبان او حفظ مى كند و به آن منظور حاجت و نياز او را بر مى آورد.
معاويه گفت : خدا پدرت را بيامرزد چه نيكو سخن گفتى و به عمرو پيام داد تا بيايد و چون آمد حاجت او را برآؤ رد و جايزه بزرگى به او داد. عمرو همينكه گرفت و پشت كرد و برگشت معاويه اين آيه را خواند : (اگر به آنان از صدقات داده شود خشنود مى شوند و اگر داده نشود در آن صورت خشمگين مى شوند) (404) عمرو زور مى گيرم و فرمانى از تو نخواهم برد و براى تو چاه ژرفى مى كنم كه چون در آن افتى استخوان پوسيده شوى . معاويه خنديد و گفت : اى اباعبدالله ، از اين سخن منظورم تو نبودى آيه يى از قرآن بود، كه به قلبم خطور كرد و خواندم . هر كار مى خواهى بكن .
عبدالله بن جعفر و عمروعاص در مجلس معاويه
مدائنى روايت مى كند و مى گويد : روزى در حالى كه معاويه با عمروعاص نشسته بود حاجب گفت : عبدالله بن جعفر بن ابى طالب آمد. عمرو گفت به خدا امروز با او بدرفتارى مى كنم . معاويه گفت : اى اباعبدالله ! اين كار را مكن كه نمى تواند داد خويش را از بستانى و شايد تو با اين كار منقبتى را از او كه بر ما پوشيده است آشكار گردانى و چيزى را كه دوست نمى داريم از او بدانيم روشن سازى .
در همين هنگام عبدالله بن جعفر رسيد. معاويه او را نزديك خود نشاند. عمرو روى به يكى از همنشينان معاويه كرد و آشكارا و بدون اينكه از عبدالله بن جعفر پوشيده بدارد به على عليه السلام دشنام داد و عيب بسيار زشتى براى او شمرد.
رنگ چهره عبدالله بن جعفر برافروخته شد و رگهايش برآمد و از خشم مى لرزيد و سپس چون شير نر از سرير فرود آمد. عمروعاص گفت : اى ابا جعفر، خاموش باش ، عبدالله بن جعفر به او گفت : تو خاموش باش ، اى بى مادر، و سپس اين دو بيت را خواند :
(گمان مى كنم بردبارى من قوم مرا بر من گستاخ كرده است و حال آنكه گاهى مرد بردبار جهل مى ورزد.)
سپس آستينهاى خود را بالا زد و گفت : اى معاويه ، تا چه هنگامى بايد جرعه خشم و غيظ ترا فرو دهيم ؟ و تا چه هنگام بايد بر سخنان ناخوشايند تو صبر كنيم و بى ادبى و خوى نكوهيده ات را تحمل نماييم ؟ زنان سوگوار بر تو بگريند! بر فرض كه براى دين حرمتى قائل نيستى كه ترا از آنچه براى تو روا نيست باز دارد، آيا آداب مجالست ، تو را از اينكه همنشين خود را نيازارى باز نمى دارد؟ به خدا سوگند، اگر عواطف پيوندهاى خويشاوندى ترا به مهرورزى وامى داشت يا اندكى از اسلام حمايت مى كردى هرگز اين فرزندان كنيزكان روسپى و بردگان سست عنصر با آبروى قوم تو بازى نمى كردند.
بر كسى جز سفلگان و بى ادبان ، جايگاه گزيدگان پوشيده نمى ماند، و تو سفلگان قريش و غرائز كودكانه آنان را مى شناسى ، بنابراين ، اگر آنان خطاى بزرگ ترا در ريختن خون مسلمانان و جنگ با اميرالمؤ منين منطبق با صواب مى دانند موجب نشود كه مرتكب كارهايى شوى كه برخلاف مصلحت و صواب است . آهنگ راه روشن حق كن كه گمراهى تو از راه هدايت و غوطه ورى تو در درياى بدبختى طولانى شده است .
و بر فرض كه نمى خواهى در اين زشتى كه براى خود برگزيده اى سخن ما را بپذيرى و از خيرخواهى ما پيروى كنى هنگامى كه براى كارهاى خود پيش يكديگر جمع مى شويم از بدگويى در مورد ما و شنيدن آن ما را معاف بدار و در خلوت خود هر كارى مى خواهى بكن و خداوند در اين باره با تو حساب خواهد فرمود؟ به خدا سوگند اگر اين نبود كه خداوند پاره يى از حقوق ما را در دست تو قرار داده است هرگز پيش تو نمى آمدم
سپس گفت : اگر چيزى را كه ياراى آنرا ندارم بر من با زور تكليف كنى در آن صورت همين اخلاق من كه خوشايند تو است ترا ناخوش خواهد نمود.
معاويه گفت : اى اباجعفر، ترا سوگند مى دهم كه بنشينى . خداوند لعنت كند آن كس را كه سوسمار سينه ات را از لانه اش بيرون كشيد. آنچه گفتى حضورت فرستاده خواهد شد و هر آرزويى داشته باشى پيش ما برآورده است و بر فرض كه منصب و مقام پسنديده ات هم نبود باز خلف و خوى و شكل و هيات تو پيش ما براى تو دو شفيع (گرانقدر) است . وانگهى تو پسر ذوالجناحين و سرور بنى هاشمى .
عبدالله گفت : هرگز؟ سرور بنى هاشم حسن و حسين هستند و در اين باره هيچ كس با آن دو ستيز ندارد.
معاويه گفت : اى اباجعفر! ترا سوگند مى دهم هر حاجتى دارى بگو كه هر چه باشد آنرا برمى آورم هر چند تمام ثروت خود را از دست بدهم . عبدالله گفت : در اين مجلس هرگز! و برگشت .
معاويه بر او چشم دوخت و همچنان كه او مى رفت گفت : به خدا سوگند، گويى رسول خدا صلى الله عليه و آله است . راه رفتن و هيكل و خلق و خويش همان گونه است . آرى پرتوى از آن چراغ است و دوست مى دارم در قبال گرانبهاترين چيزى كه دارم او برادرم مى بود. سپس معاويه به عمروعاص نگريست و گفت : اى اباعبدالله خيال مى كنى چه چيزى او را از سخن گفتن با، تو بازداشت . گفت : همان چيزى كه بر تو پوشيده نيست .
معاويه گفت : خيال مى كنم مى خواهى بگويى از پاسخ تو بيم كرد، هرگز! به خدا سوگند كه او ترا كوچك و حقير شمرد و ترا شايسته سخن گفتن نديد. مگر نديدى كه روى به من كرد و خود را از حضور تو غافل نشان داد؟ عمرو گفت : آيا مى خواهى پاسخى را كه برايش آماده كرد بودم بشنوى ؟ معاويه گفت : اى اباعبدالله ! خود را باش كه اينك هنگام پاسخ آنچه در امروز گذشت نيست .
معاويه برخاست و مردم پراكنده شدند.
عبدالله بن عباس و مردانى از قريش در مجلس معاويه
همچنين مدائنى روايت مى كند كه يك بار كه عبدالله بن عباس پيش معاويه آمد. معاويه به پسر خود يزيد و به زياد بن سميه و عتبة بن ابى سفيان و مروان بن حكم و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن ام حكم گفت : مدتهاست كه عبدالله بن عباس را نديده ام و در آن ستيز هم ميان ما و او و پسر عمويش پيش آمد پسر عمويش او را براى حكميت پيشنهاد كرده بود كه پذيرفته نشد. اينك او را به سخن گفتن تحريك كنيد تا به حقيقت صفت و كنه معرفت او آشنا شويم و امورى از تيز هوشى و درست انديشى او را كه بر ما پوشيد مانده است بشناسيم . چه بسا مردى را به آنچه در او نيست توصيف مى كنند و اسم و لقبى به او مى دهند كه سزاوار آن نيست .
معاويه بن ابن عباس پيام فرستاد و او را فراخواند و چون وارد شد و نشست نخست عتبة بن ابى سفيان شروع به سخن گفتن كرد و گفت : اى ابن عباس چه چيزى مانع آن شد كه على ترا به حكميت بفرستد؟ گفت : به خدا سوگند، اگر اين كار صورت مى گرفت ، عمروعاص دچار حريفى چون شتر سركش مى شد كه سختى لگام او دستهايش را به ستوه مى آورد، عقلش را چنان مى ربودم كه آب دهانش در گلويش بشكند و بر سويداى دلش آتش مى زدم و هيچ كارى استوار نمى كرد و هيچ خاكى بر نمى افشاند مگر آنكه بدان آگاه مى شدم .(405)اگر او زخمى را مى فشرد من قواى او را درهم مى شكستم ، با تيغ گفتارى كه تيزى آن كندى نمى پذيرفت و اصالت انديشه يى كه همچون پيك آجل آماده بود و از آن گريزى نبود پرده سخن و پندارش را مى دريدم و تيزى آنرا كند مى ساختم و بدانگونه نيت افراد متقى را تيزتر مى ساختم و شبهه هاى افراد شك كننده را مى زدودم .
عمروعاص خطاب به معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين به خدا سوگند اين آغاز طلوع شر و غروب آخر و پايان خير است ، و در كشتن و بريدن او ماده فساد قطع مى شود، هم اكنون بر او حمله كن و فرصت را غنيمت شمار و با فرو گرفتن او ديگران را بر جاى نشان و كسانى را كه پشت سر اويند پراكنده ساز.
ابن عباس خطاب به عمرو گفت : اى پسر نابغه ! به خدا سوگند عقل تو گواه و خرد تو نارسا شده است و شيطان از زبان تو سخن مى گويد. اى كاش چنين كارى را روز جنگ صفين كه به نبرد تن به تن و جنگ با پهلوانان دعوت شدى خودت انجام مى دادى ، در آن روزى كه زخمها افزون و نيزه ها شكسته شد و (به حساب خودت ) براى جنگ تن به تن به مصاف اميرالمؤ منين على رفتى و او با شمشير آهنگ تو كرد و همينكه دندانهاى مرگ را ديدى پيش از نبرد با او حيله ورزيدى كه چگونه برگردى ، ناچار به اميد نجات و از بيم او كه مبادا ترا با حمله خويش بكوبد و نابود كند، عورت و شرمگاه خويش را آشكار ساختى . سپس به صورت شخص ‍ خيرخواهى به معاويه پيشنهاد كردى ، با او نبرد كند و در نظرش مبارزه با على عليه السلام را آراستى به اين اميد كه از شر معاويه خلاص شوى و وجودش را نابود سازى و او نادرستى و پليدى ترا كه در سينه ات بود و نفاقى را كه در دلت جاى داشت و نيز هدف ترا شناخت .
بنابراين تيغ زبانت را در نيام كن و الفاظ زشت خود را ريشه كن ساز كه تو در كنار شير بيشه و درياى بيكران قرار دارى . اگر به مبارزه شير بروى ترا شكار مى كند و اگر پاى در آن دريا نهى ترا فرو مى بلعد.
مروان بن حكم گفت : اى ابن عباس تو دندانهاى نيش خود را برمى گردانى و از آتش زنه خود آتش برمى فروزى ، اميد بر غلبه و آرزوى عافيت دارى و اگر بردبارى و گذشت اميرالمؤ منين (معاويه ) نمى بود با كوچكترين انگشت خود شما را فرو مى گرفت و به آبشخورى دور افتاده مى افكند. به جان خودم سوگند اگر بر شما حمله برد اندكى از حق خود را از شما گرفته است و اگر از گناهان شما درگذرد از ديرباز معروف به گذشت است .
ابن عباس به او گفت : اى دشمن خدا و اى كسى كه رانده رسول خدايى و خونت حلال شده است و تو ميان عثمان و رعيت او چنان دخالتى كردى كه مردم را به بريدن رگهاى گردن او و سوار شدن بر دوش او واداشتى . به خدا سوگند، اگر معاويه بخواهد انتقام خون عثمان را بگيرد بايد ترا در آن مورد فرو گيرد و اگر در كار عثمان به دقت بنگرد آغاز و فرجامش را در تو خواهد يافت . اما اين گفتارت كه به من مى گويى (تو دندانهايت را برمى گردانى و آتش افروزى مى كنى .) از معاويه و عمروعاص بپرس تا درباره جنگ هرير خبرت دهند كه پايدارى ما در قبال بلاها و سبك شمردن ما مشكلات را چگونه بود و از دليرى ما در حمله ها و پايدارى ممتد ما به هنگام سختى ها و اينكه با پيشانى و گلوى خود به استقبال شمشير و نيزه مى رفتيم بگويند، مگر ما در آن آوردگاهها ضعفى از خود نشان داديم ؟ آيا براى دوست خود جانفشانى نكرديم ! و ترا در آن جنگ نه مقام پسنديده يى بود و نه جنگى مشهور و نه چيزى كه به شمار آيد و آن دو چيزى را ديده اند كه اگر تو مى ديدى سخت به هراس مى افتادى . تو از كارى كه در خور تو نيست خود را بازدار و خود را بر چيزى كه از تو نيست عرضه مدار كه تو همچنين شخص دربند كشيده اى كه نمى تواند پاى خود را فرو يا دست خويش را برآورد. زياد گفت : اى ابن عباس ، من مى دانم كه حسن و حسين را از آمدن با تو به حضور اميرالمومنين معاويه فقط آنچه در دل خود تصور مى كنند و غرور و شيفتگى به گروهى كه آنان به هنگام جنگ آن دو را رها كردند، بازداشته است و به خدا سوگند مى خورم كه اگر من عهده دار كار ايشان مى شدم آنان براى آمدن به حضور اميرالمؤ منين خويش را زحمت هم مى انداختند و در جايگاه خويش درنگ نمى كردند.
ابن عباس گفت : در آن صورت به خدا سوگند قدرت تو كمتر از اين مى بوده بر آن دو چيره شوى و بازوهايت ناتوان ، و اگر چنين قصدى كنى با گروهى از جوانمردان راست گفتار رو به رو خواهى شد كه در دفاع از آن دو صادق و بر سختى و بلا صابرند و از رويارويى بيمى نخواند داشت . چه ، با سينه هاى خود ترا فرو گيرند و با گامهاى خود ترا فرو كوبند و با تيزى لبه هاى شمشيرها و سر نيزه هاى خود بر دهانت بكوبند آن چنان كه خودت گواهى داد مرتكب كارى ناصواب شده اى و خرد و دور انديشى را تباه ساخته اى ، اينك به راستى از سؤ نيت در اين مورد پرهيز كن كه آرزويت بر باد مى شود و موجب بروز فساد ميان اين دو قبيله خواهى شد كه اينك كارشان به صلاح پيوسته است و مايه بروز اختلافات ميان آنان مى شوى و كه اينك با يكديگر الفتى دارند و آگهى اين تحريك تو براى آن دو، زيانى ندارد و توجه و انس داشتن تو به آنان هم كارى نمى سازد.
عبدالرحمان بن ام حكم (406) گفت : پاداش ابن ملجم با خدا باد كه آرزو را برآورد و ترس و بيم را امان بخشيد. شمشير را تيز كرد و استخوان مهره را نرم ساخت و انتقام خود را گرفت و ننگ را از ميان برداشت و به منزلت بزرگ و درجه بلند فايز آمد.
ابن عباس گفت : همانا به خدا سوگند كه ابن ملجم جام مرگ خود را با دست خود فراهم ساخت و خداوند متعال روان او را شتابان به دوزخ درافكند. حال آنكه اگر او رودررو به مصاف اميرالمؤ منين مى رفت ، آن شير ژيان با شمشير برنده اش با او در مى آويخت و شرنگ (مرگ ) را به كام او فرو مى ريخت و او را به وليد و عتبه و حنظله ملحق مى ساخت و با اينكه هر يك از ايشان از ابن ملجم سركش تر و استوارتر بودند على عليه السلام با شمشير فرق سرشان را شكافت و سراپايشان را آغشته به خون كرد و با پاره هاى تن آنان از گرگها پذيرايى كرد و ميان آنان و دوستانشان جدايى افكند (آنان آتشگيره دوزخ اند و وارد شوندگان در آن ) (407) (آيا از آنان هيچ كس را مى يابى يا آوايى از ايشان مى شنوى ) (408)! بنابراين ، اگر على عليه السلام غافلگير و كشته شد ننگ و عارى بر او نيست و ما همان گونه ايم كه دريد بن صمه (409) گفته است :
(ما بدون آن كه كراهتى داشته باشيم ، يا خوراك شمشير واقع مى شويم يا به شمشير خود بدون آنكه جاى تعجب باشد گوشت مى خورانيم . آرى كسانى كه خونخواه هستند بر ما حمله مى آورند، اگر كشته شويم آنان آرامش مى يابند و گاه ما براى خون خود حمله مى كنيم .) (410)
در اين هنگام مغيرة بن شعبه گفت : همانا به خدا سوگند، با خيرخواهى على را نصيحت كردم ولى او انديشه خود را برگزيد و تندروى كرد و سرانجام كار به زيان او بود نه به سودش . چنين گمان مى كنم كه بازماندگان او نيز راه او را مى روند.
ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اميرالمومنين عليه السلام به راى پسنديده و موارد دور انديشى و چگونگى انجام كارها داناتر از اين بود كه رايزنى ترا بپذيرد. آن هم در موردى كه خداوند او را از آن كار منع فرموده و سخت گرفته است . خداوند متعال مى فرمايد : (گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز كرده اند دوست خود بگيرند (411)) وانگهى خود اميرالمومنين ترا به آيه ديگر و برهانى روشن آگاه فرمود و براى تو اين آيه را تلاوت فرمود (و من گمراهان را يار خود نمى گيرم ) (412) آيا براى او جايز بوده است كه در مورد اموال و خونهاى مؤ منان و مسلمانان كسى را حاكم قرار دهد كه در نظرش امين و مورد اعتماد نبوده است ؟ هيهات ! على عليه السلام به احكام خدا و سنت رسولش داناتر از اين بوده است كه در غير مورد تقيه ، در ظاهر كارى را كه در باطن مخالف آن بوده انجام دهد و آن مورد جاى تقيه نبوده است زيرا حق واضح و انصارش بسيار و دلش استوار بوده است و او همچون شمشير كشيده و در مورد اطاعت فرمان خداى خود و تقوى ، راى خويش را بر آراى اهل جهان برتر مى دانسته است .
در اين هنگام يزيد بن معاويه گفت : اى ابن عباس با زبانى بسيار گويا و رسا سخن مى گويى كه از دلى سوخته حكايت مى كند، اين كينه كه در سينه دارى رها كن كه پرتو حق ما تاريكى باطل شما را از ميان برده است .
ابن عباس گفت : اى يزيد، آرام بگير. به خدا سوگند، دلها از آن زمان كه با دشمنى نسبت به شما تيره و مكدر شده است هرگز صفا نيافته است و از آن هنگام كه از شما رميده است هنوز به محبت نپيوسته است . مردم امروز هم از كارهاى ناپسند گذشته شما راضى نيستند. اگر روزگار يارى دهد آنچه را از ما بازداشته و گرفته شده است باز خواهيم گرفت و مو به مو جبران خواهد شد و اگر تقدير چيز ديگرى باشد، دوستى خداوند براى ما بسنده است و بر دشمنان ما بهترين وكيل .
معاويه گفت : اى بنى هاشم ، در دل من از شما اندوههايى نهفته است و من سزاورم كه از شما خونخواهى كنم و ننگ و عارى را بزدايم كه خونهاى ما برگردن شما است و ستمهايى كه بر ما رفته است ريشه اش ميان شماست .
ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اى معاويه اگر چنين قصدى كنى شيران بيشه و افعى هاى خطرناك را بر خود مى شورانى كه فراوانى سلاح و زخمهاى سنگين جلودار آنان نخواهند بود. آنان شمشيرهاى خود را بر دوش مى نهند و در حالى كه پيشروى مى كنند بر كسى با آنان بستيزد ضربه مى زنند. عوعو سگها و زوزه گرگها براى آنان بى ارزش و سبك است . خونى از آنان ضايع نمى شود و هيچ كس ‍ در كسب نام نيك و شهرت بر آنان پيشى نمى گيرد. آنان تن به مرگ داده اند و همت آنان آهنگ برترى دارد
آن چنان كه آن شاعر قبيله ازد سروده است :
(مردمى كه چون در معركه حاضر شوند هيچ ضربه و بازداشتى آنان را باز نمى دارد...)
و تو در قبال آنان همان گونه خواهى بود كه شب هرير اسب خود را براى گريز آماده كردى و مهمترين هدف تو سلامت جان اندك خودت بود. و اگر نه چنان بود كه سفلگانى از مردم شام ترا با بذل و روان خويش حفظ كردند و بقيه هم همينكه تيزى شمشيرها را چشيدند و يقين به شكست و درماندگى كردند قر آنها بر افراشتند و به آنان پناه بردند، تو پاره گوشتى در افتاده در بيابان مى بودى كه بادها اگر در خاك بر تو مى افشاند و مگسها بر گرد تو مى گشتند.
و من اين سخن را براى اين نمى گويم كه تو را از نيت و اراده ات بازدارم بلكه پيوند خويشاوندى كه مايه عطوفت و مهربانى بر تو است و امورى كه لازم است از نصيحت تو خود دارى نشود مرا به اين تذكر وا مى دارد.
معاويه گفت : اى ابن عباس ، پاداش تو با خداوند باد كه روزگار از سخن تو كه چون شمشير صيقل داده است و از انديشه اصيل تو پرده بر مى دارد. به خدا سوگند اگر هاشم كسى جز ترا نمى داشت شمار بنى هاشم كم نمى بود و اگر براى اهل تو كسى جز تو نمى بود خداوند شمارشان را بسيار مى فرمود. معاويه از جاى برخاست . ابن عباس برخاست و رفت .
ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلب (413) در كتاب امالى خود آورده است كه عمروعاص روز اعلان راى حكمين به عتبة بن ابوسفيان گفت : آيا نمى بينى كه ابن عباس چگونه چشمهاى خود را گشوده و گوشهاى خود را تيز كرده است و اگر بتواند با آن دو سخن بگويد چنان مى كند و غفلت اصحاب او با زيركى ابن عباس جبران مى شود، و اين لحظه براى ما پر ارزش است . پس او را از من كفايت كن . عتبه گفت با تمام كوشش خود اين كار را انجام مى دهم .
عتبه مى گويد : برخاستم و رفتم و كنار ابن عباس نشستم همينكه آن قوم خواستند سخن بگويند من با او شروع به سخن گفتن كردم . ابن عباس بر دست من زد و گفت : اكنون هنگام گفتگو نيست . من خود را خشمگين نشان دادم و گفتم : اى ابن عباس اعتماد تو به بردباريهاى ما ترا شتابان به ريختن آبروى ما واداشته است و حال آنكه به خدا سوگند حجت تمام شده و ما بسيار صبر كرده ايم . سپس ‍ به او سخنان درشت گفتم : و او بر من خشم آورد و صداهاى ما بلند شد. گروهى آمدند و دستهاى ما را گرفتند و او را از من و مرا از او دور ساختند. من خود را نزديك عمروعاص رساند. او چشمكى به من زد، يعنى چه كردى ؟ گفتم : شر اين مرد سخن آور را از تو كفايت كرد. او چنان شيهه اى كشيد كه اسب برا جو شيهه مى كشد. گويد : چون ابن عباس سخن گفتن در آغاز گفتگوها را از دست داده بود ديگر خوش نداشت كه در پايان آن سخن بگويد.
ما اين خبر را به طرق ديگرى ضمن اخبار جنگ صفين در مباحث گذشته آورده ايم . (414)
عمارة بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه
داستان عمارة بن وليد بن مغيره مخزومى ، برادر خالد بن وليد، با عمروعاص را ابن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده و چنين گفته است :
عمارة بن وليد بن مغيره و عمرو بن عاص بن وائل پس از مبعث پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه هر دو مشرك بودند و به حبشه رفتند آن دو شاعر و دلير و گستاخ بودند. عمارة بن وليد مردى زيباروى و تنومند بود كه در هواى او بودند و او با آنان گفتگوها داشت .
عماره و عمرو سوار كشتى شدند. همسر عمروعاص همراهش بود. چند شبى كه در دريا بودند شبى از شرابى كه همراه داشتند نوشيدند. چون مستى در عماره پديد آمد به همسر عمرو گفت : مرا ببوس . عمرو به همسر خود گفت : پسر عمويت را ببوس و آن زن او را بوسيد. عماره دلباخته او شد و از او تقاضاى كامجويى داشت و آن زن خويشتن را از او نگه مى داشت . پس از آن عمروعاص بر سكان كشتى نشست كه ادرار كند. عماره او را ميان دريا انداخت . (415) عمروعاص شنا كرد و خود را كنار كشتى رساند و سكان آن را گرفت و بالا آمد. عماره گفت : به خدا سوگند، اگر مى دانستم كه تو شناگرى در دريا نمى انداختمت ولى مى پنداشتم كه در شناگرى مهارت ندارى . عمرو كينه عماره را در دل گرفت و دانست كه او قصد جانش كرده است . آن دو به راه ادامه دادند و چون به حبشه رسيدند و از كشتى پياده شدند و آنجا منزل كردند عمرو به پدرش عاص بن وائل نوشت : تو مرا از فرزندى خود خلع كن و از جرم و گناه من نسبت به اعقاب مغيره و ديگران افراد خاندان بنى مخزوم تبرى بجوى . عمرو مى ترسيد كه مبادا پدرش را به گناه او بگيرند. چون نامه عمروعاص به پدرش رسيد پيش مردان خاندان مغيره و خاندان مخزوم رفت و به آنان گفت : اين دو مرد كه به حبشه رفته اند هر دو ستيزه جو و دليرند و از خود بر جان يكديگر در امان نيستند و نمى دانم از آن ؛ دو چه كارى سر بزند و من اينك در حضور شما از عمرو و جرم و گناهش تبرى مى جويم و او را از فرزندى خلع كرد. در اين هنگام خاندان مغيره و مخزوم با شگفتى گفتند : تو از عمرو بر عماره بيم دارى ؟ ما هم عماره را از وابستگى به خود خلع كرده ايم و از گناه او تبرى مى جوييم . آن دو را رها كن . هر دو را از خود خلع كردند و هر يك از طرف خود و گناه او تبرى جستند.
گويد : چون آن دو در حبشه مستقر شدند چيزى نگذشت كه عمارة بن وليد با همسر نجاشى ارتباط پيدا كرد (416) و چون عماره سخت زيبا و خوش چهره و تنومند بود همسر نجاشى او را مى پذيرفت و عماره پيش او آمد و شد مى كرد و چون عماره بر مى گشت موضوع را به عمرو مى گفت ، و عمرو پاسخ مى داد : من سخن ترا قبول ندارم و تصديق نمى كنم كه بر اين كار توانا باشى كه شان اين زن فراتر از اين است . چون عماره در اين باره بسيار سخن گفت ، عمروعاص كه مى دانست عماره راست مى گويد و او به خانه آن زن مى رود و از حال و هيات او كه سحرگاه بر مى گشت متوجه شد كه شب را پيش او گذرانده است و عماره و عمرو در يك خانه ساكن بودند، در عين حال موضوع را انكار مى كرد و مى خواست عماره براى او نشانى و چيزى بياورد كه نتواند انكار كند و اگر عمرو به نجاشى گزارش داد رد كردن آن ممكن نباشد. به اين منظور يك بار كه با يكديگر درباره آن زن سخن مى گفتند، عمرو به عماره گفت : اگر راست مى گويى به او بگو از روغن و عطر مخصوص نجاشى كه كس ديگرى جز او از آن استفاده نمى كند به تو بمالد و من بوى آنرا مى شناسم و اندكى از آن هم براى من بياور تا ترا تصديق كنم . عماره گفت : چنين خواهم كرد.
عماره يك بار كه پيش آن زن بود از او خواست تا آن كار را انجام دهد. زن از آن روغن معطر بر او ماليد و اندكى هم در شيشه يى ريخت و به او داد. عمرو همينكه آن را بوييد شناخت و گفت : گواهى مى دهم كه راست مى گويى و به كارى دست يافته اى كه هيچ يك از اعراب دست نيافته است و نسبت به زن پادشاه به كارى رسيده اى كه نظير آنرا نشنيده ام . آنان كه جوان واز مردم دوره جاهلى بودند انى كار را براى هر كس كه به آن برسد فضيلت و منزلت مى دانستند.
عمرو سكوت كرد و مدتى خاموش ماند تا عماره مطمئن شود. آن گاه پيش نجاشى رفت و گفت پادشاها! نابخردى از سفلگان قريش ‍ همراه من است كه مى ترسم كار او در نظرت موجب ننگ و عار من شود و مى خواهم كار او را به تو بازگو كنم . تا كنون كه گزارش ‍ نداده ام منتظر ثابت شدن آن بود. او پيش يكى از زنان توده مى رود و اين كار را بسيار انجام مى دهد و اينك اين روغن معطر ويژه توست كه آن زن به او داده است و من از آن بر خويشتن زده ام .
نجاشى همينكه روغن را بوييد گفت : راست مى گويى اين روغن معطر ويژه من است كه جز پيش زنان من جاى ديگرى موجود نيست . چون كار ثابت شد نجاشى عماره را خواست و زنان (جادوگر) را احضار كرد، جامه هاى عماره را از تن او بيرون آوردند و به زنان (جادوگر) فرمان داد به مجراى ادرار عماره دميدند و او را رها كرد.
عماره گريزان خود را ميان جانواران وحشى انداخت و او تا روزگار حكومت عمر بن خطاب همچنان در حبشه بود. گروهى از مردان بنى مغيره از جمله عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره به جستجوى او بر آمدند. اين عبدالله بن ربيعه پيش از آن كه مسلمان شود بحيرا نام داشت و پس از آنكه اسلام آورد پيامبر صلى الله عليه و آله او را عبدالله نام نهاد. آن گروه براى عماره كنار آبشخورى كمين كردند و او همراه جانوران وحشى براى آشاميدن آب آنجا مى آمد. چنين نقل كرده اند و پنداشته اند كه عمراه همراه گله گورخرى مى آمد كه آب بياشامد و همينكه بوى آدمى احساس مى كرد مى گريخت . سرانجام تشنگى او را درمانده كرد كنار آبشخور آمد و چندان نوشيد كه سنگين شد آنان به تعقيب او پرداختند. عبدالله بن ربيع مى گويد : خود را به او رساندم و او را گرفتم . او مى گفت : رهايم كن اگر مرا بگيرى و نگهدارى خواهم مرد. عبيدالله مى گويد : من او را همچنان نگه داشتم و او هماندم در دست من مرد. او را به خاك سپردند و برگشتند. چنين نقل كرده اند كه موهاى او تمام بدنش را پوشانده بوده است . عمروعاص ضمن شعرى از سؤ قصد عماره نسبت به همسرش و كارى كه او انجام داد ياد كرده و چنين سروده است :
(اى عماره بدان كه زشت ترين كارها براى مرد اين است كه پسر عموى خود را ناپسرى خويش قرار دهد...) (417)
كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابيطالب در حبشه
اما موضوع رفتن عمروعاص به حبشه را براى آنكه به جعفر بن ابيطالب و مهاجران مؤ من پيش نجاشى حيله سازى كند هر كس كه در سيره تاليف كرده آورده است . از جمله محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود چنين مى گويد :
محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهرى كه از ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى از ام سلمه دختر ابن امة بن مغيره مخزومى ، همسر محترم رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم نقل كرد كه چنين مى گفته است : (418) چون به سرزمين حبشه مسكن گزيديم با بهترين همسايه ، يعنى نجاشى همسايه شديم ، بر دين خود ايمن يافتيم و خدا را عبادت مى كرديم بدون آنكه آزارى را كه در مكه مى ديديم بينيم و هيچ سخن كه ناخوش داشته باشيم نمى شنيديم و چون اين خبر به قريش رسيد رايزنى كردند تا دو تن از مردان چابك و نيرومند خود را در مورد ما پيش نجاشى گسيل دارند و براى او از چيزهاى طرفه مكه هدايايى بفرستند. نجاشى را پوستهاى دباغى شده بسيار خوش مى آمد، قريشى ها پوست بسيار فراهم آوردند و براى هر يك از سرداران او هم هديه يى نفيس فراهم ساختند و هدايا را همراه عبدالله بن ابى ربيعة بن مغيره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى گسيل داشتند و دستورهاى خود را به آن دو نفر دادند و گفتند : پيش از آنكه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگوييد هديه هر يك از سردارانش را بدهيد.
آن دو پيش نجاشى آمدند در حالى كه در كشور نجاشى در بهترين خانه و كنار بهترين همسايه بوديم . هيچيك از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنكه پيش از آن كه با نجاشى سخن گويند به او هديه يى دادند و سپس به آنان گفتند : گروهى از غلامان سفله ما كه از دين قوم بريده اند و به آيين شما هم نگرويده اند و خود آيين تازه يى كه ما و شما آنرا نمى شناسيم آورده اند به كشور پادشاه گريخته اند؛ اشراف قوم ايشان ما را به حضور ايشان گفتگو كردمى شما به پادشاه پيشنهاد كيند آنان را به ما تسليم كند و با آنان گفتگو نكند، به هر حال اقوام اين گروه بر آنان و عيب و نقص ايشان آگاهترند. سرداران گفتند : آرى همينگونه خواهيم كرد.
عبدالله بن ربيعة و عمروعاص هداياى پادشاه را تقديم داشتند كه از ايشان پذيرفت . سپس با او سخن گفتند و چنين اظهار داشتند :
پادشاها! گروهى از غلامان سفله ما كه از آيين قوم خود گسيخته و به آيين تو هم در نيامده اند و خود آيينى تازه پديد آورده اند كه ما و تو آن را نمى شناسيم به كشور تو گريخته اند. اينك اشراف قوم ما كه پدران و عموها و خويشاوندان آنان اند ما را به حضورت گسيل داشته اند تا آنان را برگردانيم و آنان به احوال و معايب اين گروه و آنچه از ايشان ديده اند داناترند
ام سلمه مى گويد : هيچ چيز در نظر عبدالله بن ربيعه و عمروعاص بدتر از اين نبود كه نجاشى سخن مسلمانان را بشنود. در اين هنگام سرداران و ويژگان نجاشى كه برگرد او بودند گفتند : اى پادشاه ! اين دو راست مى گويند، قوم بر آنان بر اين گروه و معايب ايشان آگاهترند. مناسب است پادشاه آنان را به اين دو بسپارد تا پيش قوم خود و كشورشان ببرند.
پادشاه خشمگين شد و گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد كرد! آنان راه به اين دو تسليم نمى كنم و هرگز حمايت خود را از قومى كه به من پناه آورده و در سرزمين من فرود آمده اند و مرا بر ديگران برگزيده اند برنمى دارم تا آنكه آنان را بخواهم و از ايشان درباره آنچه اين دو مى گويند، بپرسم ، اگر همچنان بودند كه اين دو مى گويند آنانرا به ايشان مى سپرم و پيش قوم خودشان برمى گردانم و اگر جز اين بودند آنانرا حمايت مى كنم و تا هنگامى كه در همسايگى و پناه باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم كرد.
ام سلمه مى گويد : نجاشى به ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله پيام داد و ايشان را فراخواند. چون فرستاده نجاشى پيش ايشان آمد، جمع شدند و به يكديگر گفتند : چون پيش اين مرد برويم چه مى گوييد؟ گفتند : به خدا سوگند، همان چيزى را كه مى دانيم و پيامبرمان كه درود خدا بر او باد، به ما فرمان داده است خواهيم گفت ، هر چه پيش آيد. هنگامى كه آنان پيش نجاشى آمدند او اسقفهاى خود را فراخوانده بود، ايشان كتابهاى خود را گشوده و برگرد او نشسته بودند، نجاشى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد : اين آيين كه شما داريد و از آيين قوم خود دورى گزيده ايد و در آيين من و آيين هيچيك از اين ملت ها هم در نيامده است چيست ؟
ام سلمه مى گويد : كسى كه با نجاشى گفتگو كرد جعفر بن ابيطالب بود كه به او چنين گفت : پادشاها! ما قومى بوديم در جاهليت كه بتها را پرستش مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و مرتكب كارهاى ناپسند مى شديم ، پيوند خويشاوندى را مى گسيختيم و حقوق همسايگى و پناهندگى را به فراموشى مى سپرديم ، نيرومند ما ناتوان ما را مى خورد و بر اين حال بوديم تا آنكه خداى عزوجل براى ما پيامبرى از ميان خودمان مبعوث فرمود كه نسب و راستى و امانت و پاكدامنى او را مى شناسيم ، او ما را فراخواند تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و معتقد به توحيد شويم و آنچه را كه خود و پدران ما غير از خدا پرستش كنيم ، يعنى سنگها و بت ها را، از خدايى خلع كنيم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امانت و رعايت پيوند خويشاوندى خود خلع كنيم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امامت و رعايت پيوند خويشاوندى و حسن همجوارى و خوددارى از كارهاى حرام و ريختن خون ها فرمان داده است و ما از ديگر كارهاى ناپسند و سخن زور گفتن و خوردن مال يتيم و تهمت زدن به زنان شوهردار پاكدامن نهى فرموده است و فرمان داده است تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و نماز گزاريم و زكات بدهيم و روزه بگيريم .
ام سلمه مى گويد : سپس جعفر تمام امور اسلام را بيان كرد و گفت : ما پيامبر خود را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم كه از سوى خدا آورده بود از او پيروى كرديم و خداوند يكتا را پرستش كرديم و هيچ چيز را شريك و انباز او قرار نمى دهيم و آنچه را بر ما حرام فرموده است حرام مى دانيم و آنچه را حلال فرموده است حلال مى دانيم . در اين حال قوم ما بر ما ستم كردند و ما را شكنجه دادند و خواستند ما را فريب دهند و از دين خود به پرستش بتها و از بندگى نسبت به خدا به بندگى آنها بازگردانند و همان كارهاى پليد را كه در گذشته روا مى داشتيم روا داريم ، و چون بر ما چيره بودند و سخت گرفتند و ستم روا داشتند و ميان ما و انجام مراسم دينى مانع شدند، به سرزمين تو آمديم و ترا بر ديگران برگزيديم و راغب شديم تا در پناه و همسايگى تو قرار گيريم و پادشاها، اميدواريم كه در پيشگاه تو بر ما ستم نشود. نجاشى به جعفر گفت : آيا چيزى از كتابى كه پيامبرتان آورده است همراه دارى ؟ جعفر گفت : آرى . گفت : براى من بخوان . جعفر نخستين آيات سوره مريم را خواند. نجاشى چندان گريست كه ريش او خيس شد، اسقفهاى او هم چندان گريستند كه ريشهايشان خيس شد (419)آنگاه نجاشى گفت : به خدا سوگند اين سخن و آيه موسى آورده است از چراغ سرچشمه مى گيرد، به خدا سوگند شما را به آنان تسليم نمى كنم .
ام سلمه مى گويد : چون مسلمانان و آن قوم را از پيش نجاشى بيرون رفتند، عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا در حضور نجاشى عيبى بر آنان خواهم گفت كه همه را ريشه كن سازد. عبدالله بن ربيعه كه از عمروعاص باپرواتر بود گفت : اين كار را مكن بر فرض كه آنان با ما مخالفت كرده اند حق خويشاوندى دارند. عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا به نجاشى خواهم گفت كه مسلمانان در مورد عيسى بن مريم اعتقاد دارند كه بنده يى از بندگان خداوند است ، صبح زود بعد عمروعاص پيش نجاشى رفت و گفت : پادشاها! اين قوم درباره عيسى بن مريم سخن عجيب مى گويند آنان را احضار كن و بپرس كه چه مى گويند. نجاشى كسى را فرستاد و مسلمانان را احضار كرد.
ام سلمه مى گويد : اين بار هم چون فرستاده نجاشى آمد و مسلمانان جمع شدند به يكديگر گفتند : اگر در مورد عيسى عليه السلام از شما بپرسد چه مى گوييد؟ جعفر بن ابى طالب گفت : به خدا سوگند همان چيز را مى گوييم كه خداوند عزوجل فرموده است و پيامبر ما بيان كرده است ، هر چه مى خواهد بشود.
چون پيش نجاشى رفتند به آنان گفت : شما درباره عيسى بن مريم چه مى گوييد و چه اعتقادى ؟ جعفر گفت : مى گوييم كه او بنده و فرستاده و روح خدا و كلمه الهى است كه آنرا به مريم عذراء كه از جهان دل كنده بود القا فرموده است .
در اين هنگام نجاشى دست به زمين برد و خراشه چوبى را برداشت و گفت : ميان عيسى بن مريم و آنچه جعفر مى گويد به اندازه اين خراشه چوب تفاوت نيست .
ام سلمه مى گويد : هنگامى كه جعفر آن سخن را گفت سرداران نجاشى همهمه كردند و نجاشى به آنان گفت : هر چند شما همهمه و هياهو كنيد!
آنگاه نجاشى به مسلمانان گفت : برويد كه شما در كشور من در كمال امن و آسايش خواهيد بود و سه بار گفت : هر كس شما را دشنام دهد زيان خواهد كرد. دوست نمى دارم در قبال آزار رساندن به يكى از شما كوهى از طلا داشته باشم . سپس گفت : هداياى آن دو نفر را كه براى من آورده اند به خودشان برگردانيد كه مرا نيازى به آن نيست . به خدا سوگند، خداوند آن گاه كه پادشاهى مرا به من برگرداند از من رشوه گرفت و از گفتار مردم درباره من اطاعت نفرمود كه من اينك رشوه بگيرم و سخن مردم را در مورد ايشان اطاعت كنم .
ام سلمه مى گويد : آن دو مرد با زشتى و در حالى كه خواسته ايشان برآورده نشده بود و از پيش نجاشى برگشتند و ما با بهترين حال و در بهترين جايگاه و همراه بهترين همسايه باقى مانديم . به خدا سوگند در همان حال بوديم كه مردى از حبشه براى ستيز با نجاشى و گرفتن پادشاهى از او قيام كرد و با لشكرى آنجا آمد.
گويد : نجاشى به مقابله او رفت و رود نيل آن دو بود. ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند : كدام مرد آماده است برود و از آرامگاه براى ما خبرى آورد؟ زبير بن عوام كه از جوانترين مسلمانان بود گفت : من اين كار را انجام مى دهم . براى او مشكى را پر باد كردند و آنرا زير سينه اش قرار داديم و او شنا كردن از رود نيل گذشت و بر ساحل ديگر نيل رفت و در معركه حاضر شد. ما دعا مى كرديم تا خداوند نجاشى را بر دشمن خود پيروز و بر كشور خويش مسلط فرمايد، و ترس و اندوهى به آن بزرگى هرگز به ما نرسيده بود كه اگر آن مرد بر نجاشى پيروز شود حق ما را آن چنان كه او مى شناخت نشناسد. در همان حال كه ما منتظر سرانجام كار بوديم ناگاه زبير در حالى كه جامه خويش را تكان مى داد ظاهر شد و گفت : هان ! مژده دهيد كه نجاشى پيروز شد و خداوند دشمن او را نابود ساخت . به خدا سوگند، براى خود چنان شاديى به خاطر نداريم ، و خداوند دشمن او را نابود و او را بر سرزمين ود مسلط كرد و حكومت حبشه براى نجاشى استوار شد. و ما پيش او در بهترين حال بوديم تا آن گاه كه به مكه و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتيم . (420)
از عبدالله بن جعفر بن محمد عليه السلام (421) روايت شده است كه گفته است عمروعاص نسبت به عموى ما جعفر بن ابيطالب در سرزمين حبشه در حضور نجاشى و بسيارى از رعيت او انواع كيد و مكر را معمول داشت و خداوند به لطف خويش آنها را از او برطرف فرمود. عمرو، جعفر را به قتل و دزدى و زناكارى متهم كرد. اما هيچيك از اين عيوب به او نمى چسبيد كه مردم حبشه پاكى و پاكيزگى و عبادت و پارسايى و چهره پيامبرى را در او مى ديدند، و چون شمشير اتهام او از صفات پاكيزه جعفر كندى گرفت عمرو، زهرى را فراهم ساخت و در خوراك جعفر آميخت و خداوند گربه يى را فرستاد كه آن ظرف غذا را در همان حال كه جعفر دست دراز كرده بود تا از آن بخورد واژگون كرد و چون گربه اندكى از آن خورد همان دم مرد و مكر عمروعاص براى جعفر روشن شد و پس از آن در خانه عمرو غذا نخورد. آرى پسر شتر كش و قصاب همواره دشمن خاندان ما بوده است .
كار عمروعاص در جنگ صفين
داستان عمرو در جنگ صفين و اينكه براى محفوظ ماندن از حمله على عليه السلام خود را بر زمين افكند و عورت خود را برهنه و آشكار ساخت چنان معروف است كه هر كس در سيره و به خصوص درباره جنگ صفين كتابى نوشته آن را آورده است .
نصر بن مزاحم در كتاب صفين مى گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى عمرو و از عبدالرحمان بن حاطب نقل مى كرد كه عمرو بن عاص از دشمنان حارث بن نضر خثعمى بود (422) كه از ياران على عليه السلام بود، و همه شجاعان و سواركاران شام از على عليه السلام مى ترسيدند كه با شجاعت خويش دلهاى آنانرا پر از بيم كرده بود و همه آنان از اقدام به جنگ با او خوددارى مى كردند، عمرو در كمتر مجلسى مى نشست كه در آن از حارث بن نضر خثعمى بدگويى نكند و بر او عيب نكند و بر او عيب نگيرد و حارث اين ابيات را سرود.
(گويا عمرو تا هنگامى كه با على در جنگ روياروى نشود بدگويى درباره حارث را رها نمى كند. على شمشير خود را بر دوش ‍ راست خويش مى نهد و شجاعان و سواركاران را چيزى به حساب نمى آورد....)
اين اشعار شايع شد و چون به اطلاع عمرو رسيد سوگند خورد كه با على جنگ خواهد كرد اگر چه هزار بار بميرد، و چون صفها مقابل يكديگر قرار گرفت عمرو با نيزه خود به على حمله برد، على عليه السلام با شمشير كشيده و نيز آماده حمله كرد و چون نزديك عمرو رسيد اسب خود را بر انگيخت تا او را فرو گيرد، عمرو خود را از اسب درافكند و در حالى كه پاى خود را بلند كره بود دعوت خود را آشكار ساخت . على عليه السلام چهره از او برگرداند و بر او پشت كرد و مردم اين كار را از مكارم اخلاقى و سرورى على مى دانستند و همواره به آن مثل مى زدند.
نصر بن مزاحم مى گويد : محمد بن اسحاق برايم نقل كرد و گفت : يكى از شبهاى جنگ صفين ، عمرو بن عاص و عتبة بن ابى سفيان و وليد بن عقبة و مروان بن حكم و عبدالله بن عامر و ابن طلحة الطلحات خزاعى نزد معاويه جمع شدند. عتبه گفت : كار ما و على بسيار عجيب است هيچ كدام از ما نيست مگر آنكه او به دست على داغدار و مصيبت زده شده است .
اما در مورد، خود من على جد مادرى ام ، عتبة بن ربيعه و برادرم حنظله را در جنگ بدر به دست خويش كشته است و در ريختن خون عمويم شبيه هم شريك بوده است . اما تو اى وليد! پدرت را اعدام كرده است و تو اى پسر عامر! پدرت را كشته است و لباسهاى رزم عمويت را در آورده است ، و تو اى پسر طلحه ! پدرت را در جنگ جمل كشته و برادرانت را يتيم ساخته است و تو اى مروان ، چنانى كه آن شاعر سروده است :
(علباء (423)از جنگ ايشان در حالى كه آب دهان خود را فرو مى برد گريخت . آرى اگر او را به چنگ مى آوردند كشته شده بود.) (424)
معاويه گفت : اين سخنان اقرار (به ستم كشيدن ) است غيرتمندان كجايند؟ مروان پرسيد : كدام غيرتمندان را مى خواهى . گفت : غيرتمندانى كه على را با نيزه هاى خود كوبند. مروان گفت : اى معاويه ! به خدا سوگند، ترا چنين مى بينم كه ژاژ مى خايى يا شوخى مى كنى ؛ و چنين مى بينم كه بر ما بر تو سنگينى مى كند.
ابن عقبه هم چنين سرود :
(معاويه حرب به ما مى گويد : آيا ميان شما كسى نيست كه خون هدر شده را با كوشش مطالبه كند و با نيزه بر ابوالحسن على حمله برد...)
تا آنجا كه با تمسخر مى گويد :
(فقط عمروعاص به او حمله كرد كه او را هم بيضه هايش حفظ كرد در حالى كه دلش از بيم على مى تپيد.)
عمروعاص خشمگين شد و گفت : اگر وليد در سخن خود راست مى گويد با على روياروى شود يا جايى كه صداى او را بشنود بايستيد، و ابيات زير را سرود :
(وليد موضوع فرا خواندن على را به جنگ به ياد من آورد، سخن گفتن او هم آكنده از بيم است . هر گاه رويارويى هاى او را قريش به خاطر مى آورد از ترس او قلب استوار و محكم به لرزه مى آيد. بنابراين ، معاوية بن حرب و وليد كجا مى توانند با او روياروى شوند...)
ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ضمن شرح حال بسر بن ارطاة مى نويسد : بسر از دلاوران سركش و در جنگ صفين همراه معاويه بود. معاويه به او فرمان داد با على عليه السلام جنگ كند و به او گفت : شنيده ام آرزوى رويارويى با على دارى ، اگر خداوندت بر او چيره گرداند و او را از پاى درآورى بر خير دنيا و آخرت دست خواهى يافت . و همواره او را بر آن كار تشجيع و تشويق مى كرد، تا آنكه بسر در جنگ على را ديد و آهنگ او كرد و روياروى قرار گرفتند.
على عليه السلام او را بر زمين افكند و بسر همان كارى را كه عمروعاص كرده بود انجام داد و عمرو خود را برهنه و آشكار كرد
ابن عبدالبر مى گويد : كلبى هم در كتاب خود درباره اخبار صفين اين موضوع را آورده است كه بسر بن ارطاة روز جنگ صفين به مبارزه على عليه السلام رفت و على بر او نيزه يى زد و او را بر زمين افكند، بسر عورت خود را برابر او برهنه كرد و على دست از او برداشت همان گونه كه از عمروعاص دست برداشته بود.
گويد : شعرا درباره عمروعاص و سبر بن ارطاة در اين مورد اشعارى است كه در جاى خود مذكور است . از جمله ابن كلبى و مدائنى اشعار حارث بن نضر خثعمى را كه دشمن عمروعاث و بسر بن ارطاة بوده است آورده اند كه چنين سروده است :
(آيا هر روز بايد سوار كار و شجاعى براى تو كارزار كند و كه عورتش ميان گرد و غبار و مردم آشكار باشد! على عليه السلام سرنيزه خود را از مردم باز مى دارد و معاويه در خلوت مى خندد. ديروز از عمرو چنان كارى سر زد و سر خود را پوشاند و عورت بسر هم همانگونه آشكار شد. به عمرو و به بسر بگوييد آيا به جان خود مهلت نمى دهيد؟ پس دوباره با شير ژيان روياروى مشويد...)
واقدى روايت مى كند و مى گويد : معاويه پس از آنكه به حكومت رسيد به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! تو را نمى بينم مگر اينكه خنده ام مى گيرد. عمرو پرسيد : به چه سبب !؟ گفت : آن روزى را به خاطر مى آورم كه در جنگ صفين ابوتراب بر تو حمله كرد و تو از ترس سرنيزه او خود را بدنام كردى و عورت خود را براى او آشكار ساختى . عمرو گفت من از تو بيشتر خنده ام مى گيرد! زيرا روزى به ياد مى آورم كه على عليه السلام ترا به مبارزه دوعت كرد، نفست بند آمد و زبانت در دهانت از حركت بازماند آب دهانت در گلويت گير كرده بود و دست و پايت مى لرزيد و چيزهايى از تو آشكار مى شود كه خوش نمى دارم براى ، تو بازگو كنم ، معاويه گفت : همه اين سخنان كه گفتى نبود و چگونه ممكن است اين چنين باشد و حال آنكه افراد قبيله عك و اشعرى ها از من پاسدارى مى كردند! عمروعاص گفت : خودت به خوبى مى دانى آنچه من گفتم كمتر از آن است كه بر سرت آمد و به قول خودت در عين حال كه اشعريها و عكى ها از تو پاسدارى مى كردند گرفتار چنان حالى شدى . پس اگر در آوردگاه مقابل او قرار مى گرفتى حال تو چگونه بود؟ معاويه گفت : اى اباعبدالله از شوخى صرف نظر كن و به جد سخن بگوييم در ترس و فرار از على بر هيچكس ننگ و عارى نيست .
سخنى درباره اسلام آوردن عمروعاص
محمد بن اسحاق در كتاب المغازى درباره چگونگى مسلمان شدن عمروعاص چنين مى گويد :
زيد بن ابى حبيب از راشد - وابسته حبيب بن ابى اوس ثقفى - از حبيب بن ابى اوس نقل مى كند كه مى گفته است : عمروعاص با زبان خودش براى من چنين گفت : چون از جنگ خندق برگشتيم ، گروهى از مردان قريش را كه با من هم راى بودند و سخن مرا مى شنودند جمع كردم و به آنان گفتم : به خدا سوگند من مى بينم كه كار محمد صلى الله عليه و آله به گونه شگفت انگيزى بالا مى گيرد (و فرمان او بر همه فرمانها برترى مى جويد) من فكرى كرده ام ، راى شما در آن باره چيست ؟ گفتند : چه انديشيده اى ؟ گفتم : چنين مصلحت نمى بينم كه به نجاشى ملحق شويم و پيش او بمانيم ، اگر محمد بر قوم خود چيره شود پيش نجاشى مى مانيم كه زير دست و فرمانبردار از او براى ما خوشتر و بهتر از اين است كه زير دست محمد باشيم و اگر قوم ما بر محمد چيره شوند ما كسانى هستيم كه ايشان را ما را مى شناسند و از آنان جز خير به ما نمى رسد : گفتند : اين راى پسنديده يى است . گفتم : بنابراين ، چيزهايى فراهم آوريد كه به نجاشى هديه بدهيم و بهترين چيزى كه از سرزمين ما براى او هديه مى برند پوست و چرم دباغى شده بود. براى او پوست بسيارى فراهم آورديم و سپس از مكه بيرون آمديم و نزد او رفتيم و به خدا سوگند، همان وقت كه ما پيش او بوديم عمرو بن اميه ضمرى (425) كه فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله نزد نجاشى بود رسيد. پيامبر او را در مورد كارهاى جعفر بن ابيطالب و يارانش گسيل فرموده بود.
عمرو مى گويد : عمرو بن اميه پيش نجاشى رفت و چون بيرون آمد به ياران خود گفتم : اين عمرو بن اميه است اگر من نزد نجاشى بروم و از او بخواهم تا عمرو را در اختيار من بگذارد و من گردنش را بزنم قريش متوجه خواهند شد كه من از سوى ايشان چه كار مهمى را انجام داده و فرستاده محمد صلى الله عليه و آله را كشته ام . پيش نجاشى رفتيم و براى او سجده كرد. گفت : خوش آمدى دوست من ، آيا از سرزمين خودت چيزى براى من آورده اى ؟ گفتم : پادشاها! آرى براى تو پوست فراوانى هديه آورده ام در همين حال هداياى خود را پيشكش كردم كه پسنديد و اظهار خشنودى كرد. سپس به او گفتم : پادشاها! هم اكنون مردى را ديدم كه از حضور تو بيرون رفت و او فرستاده مردى است كه دشمن ماست او را در اختيار من بگذار تا بكشمش زيرا گروهى از اشراف و برگزيدگان ما را كشته است
پادشاه چنان خشمگين شد كه دست فراز آورد و چنان بر بينى خود كوفت كه پنداشتم آنرا شكست (426) و من از بيم اگر زمين دهان مى گشاد وارد آن مى شدم . سپس گفتم : اى پادشاه ! به خدا سوگند اگر احتمال مى دادم كه اين موضوع را خوش نمى دارى هرگز از تو چنين تقاضايى نمى كردم . گفت : آيا از من مى خواهى فرستاده مردى را كه ناموس اكبر (جبرئيل ) همان گونه بر موسى وارد شده است بر او نيز آمد به تو بسپارم تا او را بكشى ؟ گفتم : پادشاها! آيا او اين چنين است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند. اينك واى بر تو، از من بشنو و از او پيروى كند تا پيروز مى شود همان گونه كه موسى بر فرعون و سپاهيان پيروز شد. گفتم : تو از من براى او به اسلام بيعت بگير.
نجاشى دست دراز كرد و من با او به مسلمانى بيعت كردم و براى اينكه به حضور پيامبر برسم بيرون آمد. چون به مدينه رسيدم هنگامى به حضور رسول خدا رفتم كه خالد بن وليد، همسفرم در آن راه مسلمان شده بود. گفتم : اى رسول خدا با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه گناهان گذشته مرا بيامرزى و سخنى از گناهان آينده خود نگفتم . فرمود : اى عمرو بيعت كن كه اسلام آنچه را پيش از آن بوده مى پوشاند و محو مى كند و هجرت هم آنچه را پيش از آن بوده است محو مى كند . من با پيامبر بيعت كردم و مسلمان شدم
فرستادن پيامبر صلى الله عليه و آله ، عمروعاص را به سويه (ذاتالسلاسل )
گفته شده است : عمروعاص در فاصله ميان حديبيه و جنگ خيبر مسلمان شده و حال آنك همان سخن اول صحيحتر است .
ابن عبدالبر مى گويد : پيامبر صلى الله عليه و آله عمروعاص را همراه سيصد تن به منطقه ذات السلاسل كه از سرزمينهاى قضاعه است گسيل فرمود : مادر عاص بن وائل از افراد قبيله بلى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به همين سبب عمروعاص را به مناطق سكونت قبلى بلى و عذره گسيل داشت تا از آنان دلجويى كند و آنان را به اسلام فراخواند. عمرو حركت كرده و چون كنار يكى از آبهاى قبيله جذام كه نامش سلاسل بود - و به همين سبب اين سريه را هم سريه ذات السلاسل مى گويند - رسيد و ترسيد و براى پيامبر صلى الله عليه و آله نامه يى نوشت و از ايشان يارى خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را كه در آن دويست سوار و مردم شريف و با سابقه از مهاجران و انصار بودند و از جمله ابوبكر و عمر هم شركت داشتند به يارى او فرستاد و عبيدة بن جراح را امير ايشان قرار داد. اين گروه چون پيش عمرو رسيدند، عمرو گفت : من فرمانده كسانى هستم كه همراه من اند و تو فرمانده كسانى هستى كه همراه تو هستند. عمرو نپذيرفت . ابوعبيده گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به من سفارش فرمود و گفت : چون پيش عمرو رسيدى از يكديگر اطاعت كنيد و اختلاف و ستيز مكنيد. اينك اگر تو با من مخالفت كنى من از تو اطاعت مى كنم . عمرو گفت : من با تو مخالفت خواهم كرد. ابوعبيده فرماندهى را به او سپرد و همراه لشكر پشت سر عمرو نماز گزارد و عمروعاص بر همه آنان كه پانصد تن بودند امير بود.
فرماندهى و حكومتهاى عمروعاص به روزگار پيامبر و خلفاء
ابن عبدالبر مى گويد : سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او بر عمان ولايت داد و او تا هنگام رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بر عمان حكومت داشت و از كارگزاران عمر و عثمان و معاويه هم بوده است . عمر بن خطاب پس از مرگ يزيد بن ابى سفيان او را بر فلسطين و اردن گماشت و معاويه را بر دمشق و بعلبك و بلقاء و سعيد بن عامر بن خذيم را بر حمص ولايت داد. و سپس تمام حكومت شام را به معاويه سپرد و به عمرو بن عاص نامه نوشت كه به مصر حركت كند. او به مصر رفت و آن را گشود و تا هنگامى كه عمر مرد عمروعاص حاكم مصر بود. عثمان حدود چهار سال عمرو را بر حكومت مصر باقى گذاشت و سپس او را عزل كرد و عبدالله بن سعد عامرى را بر آن گماشت .
ابن عبدالبر مى گويد : عمروعاص براى مردم اسكندريه مدعى شد كه پيمانى را كه با آنان بسته بود شكسته اند و قصد آن شهر كرد و با مردم جنگ كرد و آن را گشود. جنگجويان ايشان را كشت و زن و فرزندشان را به اسيرى گرفت . عثمان كه پيمان شكنى مردم اسكندريه را صحيح نمى دانست بر عمروعاص خشم گرفت و فرمان داد اسيرانى را كه از دهكده ها به اسيرى گرفته اند برگردانند و عمرو را از حكومت مصر عزل كرد و عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى را بر مصر گماشت و اين كار آغاز كدورت ميان عثمان و عمروعاص بود، و چون ميان آنان شر و بدى پاگرفت ، عمرو؛ در فلسطين با خاندان خود گوشه نشينى اختيار كرد. او گاهى به مدينه مى آمد و چون حكومت معاويه بر شام استقرار يافت ، پس از اعلان راى داوران در حكميت ، عمرو را به مصر فرستاد. او مصر را گشود و همواره همانجا بود تا آنكه در سال چهل و سوم هجرت در حالى كه امير مصر بود درگذشت . مرگ او را در سالهاى چهل و دو، چهل و هشت و پنجاه يك هجرى نيز نقل كرده اند
ابن عبدالبر مى گويد : صحيح آن است كه او به سال چهل و سوم روز عيد فطر درگذشته است و نود ساله بوده است . او را در (مقطم ) كه كنار (سفح ) است به خاك سپردند. پسرش عبدالله نخست بر جنازه او نماز گزارد و سپس برگشت و همراه مردم نماز عيد فطر گزارد. معاويه نخست عبدالله بن عمرو را به جاى پدرش به ولايت مصر گماشت و سپس او را عزل كرد و برادر خود عتبة بن ابى سفيان را به جاى او منصوب كرد.
ابن عبدالبر مى گويد : عمروعاص از سواركاران و دليران قريش در دوره جاهلى و مشهور بود. او شاعرى بود كه شعر نيكو مى سرود و يكى از افراد زيرك و معروف به تيز هوشى و زرنگى بود. عمر بن خطاب هر گاه مردى را از لحاظ عقل و راى ضعيف مى ديد مى گفت : گواهى مى دهم كه خداى تو و خالق عمروعاص يكى است .مقصودش اين بود كه خداوند خالق اضداد است . (427)
نمونه هايى از گفتار عمروعاص
من (ابن ابى الحديد) از كتابهاى مختلف كلمات حكمت آميزى را كه منسوب به عمروعاص است و پسنديده ام اينجا نقل مى كنم و من فضل هيچ فاضلى را انكار نمى كنم و هر چند دين او در نظرم ناپسند باشد.
از جمله اين سخنان او اين است : سه چيز است كه از آن به ستوه نمى آيم ، همنشين من تا هنگامى كه سخن و مقصودم را بفهمد، جامه ام تا هنگامى كه مرا بپوشاند، مركوبم تا هنگامى كه بار مرا حمل كند. (428)
او در صفين به عبدالله بن عباس گفت : اين كار كه ما و شما در آن گرفتار آمديم نخستين گرفتارى نيست كه پيش آمده است و مى بينى كه كار ما و شما به كجا كشيده است و اين جنگ براى ما زندگى و شكيبايى (429) باقى نگذاشته است ما نمى گوييم اى كاش جنگ برگردد، بلكه مى گوييم كاش اصلا وجود نمى داشت . اينك در آنچه باقى مانده است غير از آنچه گذشته است رفتار كن كه تو پس از على سالار و همه كاره اين موضوعى ، و بايد فرماندهى مطاع يا فرمانبرى مطيع و جنگجويى امين بود و تو همانى .
و چون معاويه پيرآهن عثمان را بر منبر شام نصب كرد و مردم شام اطراف آن مى گريستند معاويه گفت : قصد دارم آن را براى هميشه بر منبر باقى بگذارم . عمرو به او گفت : اين پيرآهن يوسف نيست و اگر مردم بر آن مدتى طولانى بنگرند اندك اندك از آن جستجو مى كنند و بر امورى آگاه مى شوند كه تو خوش نمى دارى بر آن آگاه شوند، ولى گاه گاهى با نشان دادن آن پيرآهن سوز و گدازشان را دامن بزن .
و گفته است : هر گاه راز خود را به كسى بگويم و آنرا آشكار سازد ملامتش نمى كنم زيرا خودم به ملامت از او سزاوارترم كه سينه خودم در نگهدارى آن از سينه او تنگتر و كم حوصله تر بوده است .
و گفته است : عاقل آن كسى نيست كه خير از شر بشناسد، بلكه عاقل آن كسى است كه از دو شر آنرا كه بهتر است تشخيص دهد.
روزى عمر بن خطاب به همنشينان خود كه عمروعاص هم ميان ايشان بود گفت : بهترين چيزها چيست ؟ هر يك از ايشان هر در نظرش بود گفت . عمر گفت : اى عمرو تو چه مى گويى ؟ گفت : (در سختى ها پايدارى و استوارى كن كه سپرى خواهد شد.) (430)
عمروعاص به عايشه گفت : دوست مى داشتم كه تو در جنگ جمل كشته شوى . عايشه گفت : اى بى پدر به چه سبب ؟ گفت : به مرگ خود مرده بودى و به بهشت مى رفتى و ما كشته شدن ترا بزرگترين سرزنش براى على بن ابى طالب عليه السلام قرار مى داديم .
به پسرانش گفتم : پسرانم ! دانش كسب كنيد كه اگر بى نياز باشيد مايه زيور شماست و اگر فقير شويد مال خواهد بود.
و از سخنان اوست : امير دادگر بهتر از ياران پيوسته است و شير دژم بهتر از پادشاه ستمگر است و پادشاه ستمگر بهتر از فتنه يى است كه ادامه يابد. لغزش مرد چون استخوانى شكسته است كه درست مى شود ولى لغزش زبان هيچ چيز باقى نمى گذارد و رها نمى كند. و آن كس را كه عقل نيست آسوده است .
(431) عمر براى عمروعاص نامه نوشت و از او درباره دريانوردى و كشتى پرسيد. او نوشت : پديده بزرگى است كه خلقى ناتوان بر آن سوار مى شوند، همچون كرمهايى بر چوب ميان غرق شدن و نجات يافتن . (432)
عمروعاص به عثمان در حالى كه بر منبر خطبه مى خواند گفت : اى عثمان ! تو بر اين امت نهايت سختى و كار را بار كردى ، پس ‍ انحراف تو ايشان را از راه راست منحرف كرد اينك يا معتدل شو يا از كار بر كنار رو.
و از سخنان عمروعاص است كه از كريم و بزرگوار چون گرسنه شود و از فرومايه چون سير شود برحذر باش و بترس كه بزرگوار چون گرسنه بماند حمله مى كند و فرومايه چون شير شود حمله كند.
و از سخنان اوست كه ناتوانى با سستى گرد آمد، حاصل آن دو پشيمانى بود و ترس با تنبلى در آميخت ، حاصل آن دو محروميت و نوميدى بود.
عبدالله بن عباس روايت مى كند و مى گويد : هنگامى كه عمروعاص محتضر شده بود پيش او رفتم و گفتم : اى اباعبدالله ، همواره مى گفتى دوست دارم عاقلى را در حال مرگ بينم و از او بپرسم خويشتن را چگونه مى يابى ! گفت : خود را چنان مى بينم كه گويى آسمان بر زمين چسبيده و من ميان آن دو قرار گرفته ام و خود را چنان احساس مى كنم كه گويى از سوراخ سوزنى تنفس مى كنم . عمروعاص سپس گفت : پروردگارا، هر چه مى خواهى چندان از من بگير، كه راضى شوى . سپس دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا فرمان دادى ، سرپيچى كرديم و از كارهايى منع فرمودى و مرتكب آن شديم . خدايا نه بى گناهم كه پوزش ‍ بخواهم و نه تاب و ياراى انتقام دارم ولى به هر حال پروردگارى جز خداوند نيست و همين سخنان را تكرار مى كرد تا جان داد.
ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب اين خبر را چنين آورده است كه چون مرگ عمروعاص فرا رسيد گفت : خداوندا فرمانم دادى فرمان نبردم ، از امورى مرا نهى فرمودى ، خوددارى نكرد. آن گاه دست خويش را بر گردن خود و جايى كه غل را قرار مى دهند نهاد و عرضه داشت : نه بى گناهم كه پوزش بخواهم و نه ياراى انتقام دار. اينك سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم ، خدايى جز تو نيست ، و همين كلمات را تكرار مى كرد تا درگذشت .
ابن عبدالبر مى گويد : خلف بن قاسم ، از حسن بن رشيق ، از طحاوى ، از مزنى ، از شافعى نقل مى كرد كه مى گفته است : ابن عباس در بيمارى مرگ عمروعاص به عيادت او رفت و بر او سلام كرد و گفت : اى اباعبدالله ، چگونه اى ؟ گفت : چنانم كه مى بينم اندكى از امور دنيايى خود را اصلاح كردم و بسيارى از دين خود را تباه ساختم . اگر آنچه را اصلاح كردم تباه كرده بودم و آنچه را تباه كردم اصلاح كرده بودم بدون ترديد رستگار مى شد. اينك اگر طلب و جستجو برايم سود بخش بود چنان مى كردم و اگر امكان گريز و در آن نجات من فراهم مى بود مى گريختم ، ولى اكنون چون كسى هستم كه ميان آسمان و زمين گرفتار تنگى نفس باشد نه با دستهاى خود مى توانم خود را بالا بكشم و نه مى توانم پاى بر زمين نهم . اينك اى برادرزاده ، مرا پندى ده تا از آن بهره مند گردم
ابن عباس گفت : اى اباعبدالله ، هيهات ! كه برادرزاده ات برادرت شد (برادرزاده ات نيز چون تو گرفتار است ) اگر چه نمى خواهى پوسيده و فرسوده شوى خواهى شد وانگهى كسى را كه مقيم است چگونه مى توان به كوچ داد. عمروعاص گفت : اينك كه به هشتاد و چند سالگى رسيده ام مرا از رحمت خداى من نااميد مى سازى ؟ پروردگارا! ابن عباس مرا از رحمت تو نااميد مى سازد، از من چندان بگير تا راضى شوى . ابن عباس گفت : اى اباعبدالله ، هيهات ! كه تو همه چيز را نو و تازه گرفتى و اينك كهنه و فرسوده مى بخشى ؟ عمرو گفت : اى ابن عباس ، ميان من و تو چيست كه هر سخنى مى گويم نقيض آنرا مى گويى ؟
همچنين ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول رجالى كه ايشان را نام برده و بر شمرده است مى گويد : چون مرگ عمروعاص فرا رسيد پسرش عبدالله كه او را در حال گريستن ديد گفت : چرا مى گويى ؟ آيا از ترس مرگ مى گويى ؟ گفت : نه به خدا سوگند كه از بيم پس از آن مى گريم . عبدالله به او گفت : تو در كار خير بودى و شروع به يادآورى مصاحبت او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و فتوح شام كرد. عمرو گفت : بهتر از اين را نگفتى و آن گواهى دادن به كلمه لا اله الا الله است . عمروعاص سپس گفت : من در سه حال بودم و خويشتن را در هر سه مرحله نيك مى شناسم ، در آغاز كافر و از همه مردم نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله سختگيرتر بودم و اگر در آن حال مى مردم دوزخ براى من واجب بود؛ پس از آن همينكه با پيامبر بيعت كردم از همه مردم دوزخ براى من واجب بود؛ پس از آن همينكه با پيامبر بيعت كردم از همه مردم بيشتر از او آرزو داشتم ، آن چنان كه هيچ گاه چشم بر چهره او ندوختم و اگر در آن حال مى مردم مردم مى گفتند : خوشا به حال عمرو كه ايمان آورد و بر كار خير بود و در بهترين احوال مرد و او را به بهشت خواهند برد. پس از آن براى حكومت و قدرت و امور ديگر سرگرم شدم و نمى دانم آيا به سود من بوده است يا به زبانم . بهر حال چون درگذشتم هيچ زنى بر من نگريد و هيچ نوحه سرايى از پى من حركت نكند و كنار گور من مشعل و چراغى نياوريد؛ كفن مرا استوار بر من ببنديد كه با من مخاصمه خواهد شد و بر من با شدت خاك بريزيد كه پهلوى راست من سزاورارتر از پهلوى چپ من نيست و بر گور من هيچ چوب و سنگى قرار مدهيد و چون مرا زير خاك پنهان كرديد و به اندازه كشتن يك شتر و قطعه قطعه كردن گوشت آن كنار گورم بنشيند تا با شما بگيرم
اگر بگويى : ياران معتزلى تو در مورد عمروعاص چه مى گويند؟ مى گويم آنان نسبت به هر كس كه در جنگ صفين حضور داشته و با على جنگ كرده است همان گونه حكم مى كنند كه بر ستمگرى كه بر امام عادل خروج كرده باشد. و مذهب و اعتقاد آنها (معتزلى ها) در مورد كسى كه مرتكب گناه كبيره شود و توبه نكند معلوم است . و اگر بگويى در اين اخبار كه نقل كردى چيزى كه دليل بر توبه او باشد وجود ندارد؟ نظير اين سخن او كه (پروردگارا سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم ) و (خدايا هر چه مى خواهى از من بگير تا راضى شوى ) و اين گفتار او كه (پروردگارا فرمان دادى سرپيچى كردم و نهى فرمودى و مرتكب آن شدم ) و آيا اين سخنان اعتراف به گناه و پشيمانى به معنى توبه نيست ؟ مى گويم : اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد (براى آنانى كه گناهان را تا هنگامى كه مرگ يكى از ايشان فرا مى رسد انجام مى دهد و آنگاه مى گويد هم اكنون توبه مى كنم ، توبه يى نخواهد بود) (433) مانع آن است كه اين گونه سخنان توبه باشد، وانگهى شرطها و اركان توبه معلوم است و اين اعتراف و اظهار تاسف ارزش ندارد و توبه شمرده نمى شود.
شيخ ما ابوعبدالله مى گويد : نخستين كسانى كه اعتقاد به ارجاء محض (434) پيدا كردند معاويه و عمروعاص بودند كه به باطل مى پنداشتند معصيبت در صورتى كه مرتكب آن ايمان داشته باشد زيانى نمى رساند و به همين سبب معاويه در پاسخ كسى كه به او گفت : با كسى جنگ كردى و عملى را مرتكب شدى كه خود مى دانى . گفت : من به اين گفتار خداوند وثوق كردم كه فرموده است : (همانان خداوند همه گناهان را مى آمرزد) (435)، سخن عمروعاص هم به پسر خود كه گفته است : (مهمتر از آن را كه شهادت دادن به لا اله الا الله رها كرده اى ) به همين معنى اشاره دارد.
اما اين سخن عمروعاص ؟ درباره على عليه السلام به مردم شام گفته است (در او نوعى شوخى است ) و خواسته با اين سخن نزد شاميان بر على عيب بگيرد، اصل اين سخن را عمر بن خطاب گفته است و او از عمر گرفته است و دشمنان على عليه السلام آن را دستاويز طعنه زدن و عيب شمردن كرده اند.
ابواالعباس احمد بن يحيى ثعلب در كتاب الامالى چنين آورده است : عبدالله بن عباس نزد عمر بود عمر چنان آه سرد و نفس بلندى كشيد كه ابن عباس مى گفته است پنداشتم دنده هاى عمر از هم جدا شد. گويد : به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ، موجب اين آه و نفس ‍ عميق اندوهى شديد بود. گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه چنين است . من انديشيدم و نمى دانم پس از خودم خلافت را در چه كسى قرار دهم . عمر سپس به من گفت : گويا تو دوست خود (على عليه السلام ) را شايسته خلافت مى دانى ؟ گفتم : با توجه به جهاد و سابقه و قرابت و علم او چه چيز مانع اوست ؟ گفت : راست گفتى ولى او مردى است شوخ . گفتم : چرا از طلحه غافلى ؟ گفت : او مردى است كه به انگشت قطع شده خود مى نازد. گفتم : عبدالرحمان بن عوف چگونه است ؟ گفت مردى ناتوان است كه اگر حكومت به او برسد انگشتر و مهر خود را در دست زنش قرار مى دهد. گفتم : زبير چگونه است : گفت مردى بدخو و ممسك كه كنار بقيع براى يك من گندم درگير مى شود و چانه مى زند. گفتم : سعد بن ابى وقاص چگونه است ؟ گفت : فقط مردى سوار كار و جنگجو است . گفتم : پس عثمان چگونه است ؟ عمر چند بار گفت : اوه ، اوه ، و سپس گفت : به خدا قسم اگر او عهده دار خلافت شود فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند سپس اعراب بر او مى شورند و او را مى كشند. سپس گفت اى ابن عباس ؟ براى اين كار شايسته نيست مگر مردى استوار كه كمتر فريب بخورد و او را در كار خدا سرزنش سرزنش كننده باز ندارد، بدون خشونت ، استوار و بدون سستى ، ملايم و بدون اسراف ، بخشنده و بدون افراط، ممسك باشد. ابن عباس مى گويد اينها صفات خود عمر بود. سپس روى به من كرد و گفت : سزاوارترين كسى كه مردم را بر كتاب خدا و سنت پيامبرشان وادار خواهد كرد دوست تو - على عليه السلام - است و به خدا سوگند اگر او عهده دار خلافت شود ايشان را به راه روشن و راست وادار خواهد كرد
و بدان هر كس كه داراى اخلاق مخصوصى است فضيلت را جز در همان خوى نمى بيند مگر نمى بينى مردى كه بخيل است فضيلت را در امساك مى بيند؟ شخص بخيل مردم بخشنده و باگذشت را مورد سرزنش قرار مى دهد و آنان را به تبذير و گولى متهم مى كند. همچنين مرد بخشنده بر بخيلان خرده مى گيرد و آنان را به تنگ نظرى و بدگمانى و مال پرستى متهم مى كند. شخص ترسو چنين معتقد است كه فضيلت در ترس است و شجاعت را ناپسند و آنرا نابخردى و خود فريبى مى داند، همان گونه كه متنبى سروده است :
(ترسوها مى پندارند ترس دورانديشى است و حال آنكه خدعه سرشت فرومايه است )
از سوى ديگر هم بر ترسو خرده مى گيرد و او را به ناتوانى نسبت مى دهد و عقيده دارد كه ترس ، مايه ذلت و زبونى است ، و در همه خويهاى و سرشتهاى تقسيم شده ميان آدميان اين موضوع حاكم است و چون عمر شخص تندخو و خشن و سختگير و هميشه ترشروى بود چنين پنداشته است كه همين اخلاق فضيلت است و خلاف آن نقص به شمار مى رود و حال آنكه اگر مردى خوشرو و آرام و نرم و داراى اخلاق ملايم بود معتقد مى بود كه همان اخلاق ، فضيلت و خلاف آن منقصت است و اگر فرض كنيم كه اخلاق او در على عليه السلام و اخلاق على در او مى بود عمر در مورد على عليه السلام مى گفت : (اگر اين تند خوديى در او نمى بود.)
به نظر من عمر را در آنچه گفته است نبايد سرزنش كرد و نمى توان به او نسبت داد كه مى خواسته است بر على كينه توزى و خرده گيرى كند، بلكه او از اخلاق خودش خبر داده و چنين گمان كرده است كه خلافت شايسته نيست مگر براى مرد پر هيبتى كه به سختى از او بترسند. به اقتضاى همين خوى او در خلافت ابوبكر در همه امور و تصميمها و سياست و احوال ديگرش دخالت مى كرد زيرا در اخلاق ابوبكر نرمى و ملايمت نهفته بود. باز به اقتضاى همين خوى و خلق در موارد مختلف و متعدد به پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهادهايى مى كرد. از جمله به كشتن گروهى كه كشتن ايشان را صلاح مى دانست اشاره مى كرد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله باقى نگهداشتن و اصلاح آنان را در نظر داشت هيچ گونه رايزنى عمر را كه از همين خوى او سرچشمه مى گرفت نمى پذيرفت .
در جنگ بدر او پيشنهاد كشتن اسيران را داد و ابوبكر پيشنهاد فديه گرفتن را. و راى درست از عمر بود و قرآن بر موافقت او نازل شد. ما در مورد ديگرى كه روز حديبه بود و عمر صلح را دوست نمى داشت و به جنگ عقيده داشت و حال آنكه قرآن مخالف و ضد نظر او نازل شد، و اين معلوم است كه همواره كشيدن و برهنه كردن شمشير به مصلحت نيست همان گونه كه همواره در غلاف نهادن شمشير صلاح نيست و سياست بر يك راه و روش نمى باشد و نمى تواند همواره فقط يك نظام باشد.
خلاصه مطلب اين است كه عمر هرگز قصد خرده گيرى بر على نداشته و على عليه السلام در نظرش داراى عيب و كاستى نبوده است . مگر نمى بينى كه در آخر همين خبر مى گويد : (شايسته ترين آنان كه اگر عهده دار خلافت شود آنان را بر كتاب خدا و سنت پيامبر وا مى دارد دوست تو است )؟ و باز اين موضوع را تاكيد كرده و مى گويد : (اگر او عهده دار حكومت بر ايشان شود آنان را به راه رخشان و صراط مستقيم رهبرى مى كند) و اگر در گفتار خود خصومت و ستيزى مى داشت هرگز در پى سخن خود چنين نمى گفت .
و تو هرگاه در احوال على عليه السلام به روزگار رسول خدا صلى الله عليه و آله دقت كنى او را به راستى از اين خواهى ديد كه شوخى و مزاحى به او نسبت داده شود. زيرا در اين مورد هيچ مطلبى نه در كتابهاى شيعه نقل شده است و نه در كتابهاى اهل سنت و همچنين اگر به احوال او در دوره حكومت ابوبكر و عمر بنگرى ، در كتابهاى سيره ، حتى يك حديث نمى يابى كه بتوان در آن دليلى بر شوخى و مزاح او پيدا كرد و چگونه ممكن است نسبت به عمر اين گمان برده شود كه چيزى را كه هيچ دوست و دشمنى درباره على نقل نكرده است به او نسبت دهد؟ و مقصود عمر خوش خلقى على عليه السلام بوده است نه هيچ چيز ديگر و عمر مى پنداشته است كه اين خوش خلقى موجب آن است كه اگر على عهده دار كار امت شود كار به ضعف و سستى منجر مى شود و عمر بنا به خوى و سرشت خود مى پنداشت كه قوام حكومت بر سختى و تندخويى است . حال على عليه السلام به روزگار حكومت عثمان و روزگار حكومت خودش هم معلوم است كه از او هيچ گاه حالت شوخى و مزاحى كه بتوان كسى را با داشتن آن حال به شوخى و مزاح نسبت داد ديده نشده است . هر كس در كتابهاى سيره دقت كند. راستى گفتار ما را مى شناسد و متوجه مى شود كه عمروعاص ‍ اين سخن عمر را كه از آن قصد عيب و خرده نداشته گرفته است و آنرا عيب و منقصت شمرده و بر آن افزوده است كه : او بسيار شوخى مى كرده و اهل مزاح بوده و با زنان شوخى مى كرده است .
و حال آنكه به خدايى سوگند كه على عليه السلام از همه مردم از اين كار دورتر بوده است و على كجا فرصت آن را داشته كه بر اين حال باشد؟ وقت او همه اش در عبادت و نماز گزاردن و فتوى دادن و مباحث علمى و آمد و شد مردم به حضورش ، براى فهميدن احكام و تفسير قرآن ، سپرى مى شده است ، تمام يا بيشتر روزهاى او در حال روزه دارى و تمام يا بيشتر شبهاى او به نمازگزاردن مى گذشته است . اين در هنگام صلح بوده است و به هنگام جنگ وقت او با شمشير كشيده و سنان آبديده و سوار شدن بر اسب و لشكر كشى و فرماندهى به تن خويش سپرى مى شده است و همانجا چه نيكو و درست فرموده است كه (همانا ياد مرگ مرا از هر گونه لهو و لعب بازمى دارد). البته در مورد مرد خردمند شريفى كه دشمنانش نمى توانند عيبى بر او بگيرند و منقصتى براى او بشمارند ناچارند كوشش كنند كه نقطه ضعفى هر چند كوچك پيدا كنند و آن را بهانه سرزنش او قرار دهند و براى پيروان خود به آن متوسل شوند و همان را وسيله جدا ساختن و انحراف ايشان از او قرار دهند.
مشركان و منافقان به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و پس از رحلت آن حضرت تا روزگار ما همينگونه رفتار مى كرده و مى كنند و چيزهايى به دروغ جعل مى كنند و امورى را از مطاعن و عيوب كه خداوند او را از آنها مبرى دانسته است به او نسبت مى دهند و خداوند سبحان در قبال اين ياوه سرايى ها همواره بر رفعت مقام و علو مرتبه ديگر على عليه السلام او را به اين عيوب متهم كنند. هر كس تامل كند مى فهمد كه آنان در عين حال ناخواسته و دانسته و ندانسته ، بدين گون در مدح و ثناى او كوشش كرده اند كه اگر عيب ديگرى از او مى يافتند آن را نقل مى كردند، و اگر اميرالمؤ منين تمام همت و كوشش خود را مبذول مى داشت كه دشمنان و سرزنش كنندگان خويش را از راهى كه نمى دانند مجاب فرمايد طريقى بهتر از اين نمى يافت و خداوند آن را به اين كار واداشته است . آنان پنداشته اند از مقام على مى كاهند و حال آنكه شان او را و قدر و منزلتش را بيشتر و برتر ساخته اند.
(436) در اينجا جلد ششم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان مى پذيرد